Monday, January 03, 2005

در حاشيه عروسي

اعتراف مي كنم كه يه جورايي از زير ديدنش در مي رفتم. نمي دونم چرا. شايد نگران بودم، نگران اينكه تحويل نگيره يا... البته موقعيتش هم زياد پيش نيومده بود.
بهزاد، اين دوست دوران كودكي و نوجواني. يه زماني چقدر دوستش داشتم. هنوز هم دارم و حالا ميتونم بگم كه خانومش رو هم طي همين يكي دو ديدار كمتر از خودش دوست ندارم. دختري بسيار گرم و صميمي، زيبا و پر شر و شور، خوش قلب و دوست داشتني.
بهزاد جان جداً بهت تبريك مي گم، به فاطمه عزيز هم همين طور. براي هر دوتون آرزوي سالهايي خوب، خوش و سلامت با همين درجه از عشق و دوستي مي كنم.
دلم مي خواد رابطه قطع شده ام رو باهاشون از سر بگيرم. دوست دارم بيشتر ببينمشون هر دوشون رو. يعني اونا هم دوست دارن؟
رابطه شون به قدري دوستانه ونزديك و يكرنگ بود كه اولين زوجي بودند كه من رو به ياد اون روزهاي خودمون انداختند. حيف. يادش خوش. فقط خدا مي دونه چقدر دلم برا تو و اون روزا تنگ شده.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home