Monday, January 17, 2005

يك خاطره

هنوز هوا خيلي سرد نشده بود، ما هم از سر تنبلي هنوز بخاري رو راه نيانداخته بوديم. يه روز ناغافل پدربزرگش اومد خونه مون. روز خوبي بود. هيچ وقت مثنوي معنوي خوندنش يادم نمي ره. پيرمرد سرحال و جالبي بود. كتاب خوان و اهل فضل و ورزش و ... خلاصه موقع خواب شد و ما كه عين خيالمون نبود ولي بيچاره پيرمرد تا صبح لرزيد. صبح هنوز سپيده نزده توي خواب نوه رو بوسيده بود و رفته بود.بعدا شنيديم مسيري طولاني رو كه يك كورس كامل تاكسي بود پياده رفته بوده و خودش مي گفت: راهي نبود نزديك بود!!!!
مردي كاملا دوست داشتني كه بعدها هم هر بار منو مي ديد از اينكه بين من و نوه اش چنين دوستي محكم و ناگسستني برقراره ابراز رضايت و تحسين مي كرد و هميشه خاطره اون شبي رو كه مهمان ما بود يادآوري مي كرد. شبي رو كه تا صبح از سرما لرزيده بود.
بالاخره رفتم ديدنش. زير تنفس مصنوعي با كلي دستگاه كه بهش وصل بود. تو كما بود و هيچي نمي فهميد (البته به گفته پزشكا) هيچ نشاني از اون پيرمرد سرزنده اي كه من مي شناختم درش نبود.
مي دونم كه زنده نمي مونه. وقتي برگشتم خونه هنوز اعصابم خورد بود. ببين زندگي با آدما چه مي كنه.
دو روزه حتي جرات نكردم زنگ بزنم حالشو بپرسم.

عجب رسميه، رسم زمونه قصه ي برگ و باد خزونه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home