Thursday, July 13, 2006

چهارشنبه 21 تير

هشت سال بود كه روز تولدم برام تنها يك معني داشت. چهره تو ، صداي تو ، لبخند تو ، بوسه تو ، آغوش تو و... و هديه تو. هيچ وقت از اون آدم هايي نبودم كه هديه گرفتن خيلي هيجان زده شون مي كنه ولي ، ولي هميشه براي دريافت كادوي تولدم از طرف تو هيجان داشتم. هيچ وقت نمي تونستم حدس بزنم كه امسال برام چي داري؟ و هميشه برام يه سورپرايز واقعي بودي. هميشه هديه تو به شدت برام عزيز و دوست داشتني بوده به جز.. به جز يك مورد... مي دوني كدوم؟ آره همون ساعته. همون ساعت ديواري اي كه سه سال پيش براي تولدم خريدي. هيچ وقت دوستش نداشتم. از همون لحظه اولي كه بازش كردم. اون روز تنها باري بود كه روز تولدم با اينكه پيشم بودي احساس خوشحالي نمي كردم! حالم بد بود. نمي دونستم چمه؟ و سعي مي كردم كه خودم رو خوشحال نشون بدم. اون روز گذشت و من بدون اينكه از فاجعه اي كه در حال وقوع بود باخبر باشم فقط بي قرار بودم و هيچ دليل منطقي اي براش نداشتم! آره عزيزم اون ساعت برام فقط يادآور يه خاطره بد بود و بس. ببين احساسي كه روي يه چيزي خرج ميكنيم چقدر تو نتيجه كار تاثير مي ذاره ! به جرات مي تونم بگم اون تنها هديه اي بود كه وقتي مي خريديش تو وجود من ترديد كرده بودي و من هرگز ازش خوشم نيومده بود. هفته پيش بالاخره گذاشتمش تو جعبه اش و بستمش و فرستادمش جايي كه فراموشش كنم !
اما هداياي سالهاي بعدت باز هم با روحت آميخته بود و يكي از زيباترين هاش جاشمعي فوق العاده دل انگيز همراه شمع بزرگي با عطر قهوه بود كه پارسال باهاش روز تولدم رو بهم تبريك گفتي. مي دونم كه هنگام خريدنش من تو وجودت بودم و مثل هميشه يكي بوديم. وسواسي كه تو انتخابش به خرج داده بودي از تمام زواياش پيدا بود و ما يك بار ديگه با عطرش اوج گرفتيم وتو نور ملايمش باز در هم گم شديم. اون شب رو كه حتما به خاطر داري؟!
بعد از تو خاموش موند و نمي دونم آيا روزي دوباره نور و گرما و عطرش فضاي اتاق و وجودمون رو پر خواهد كرد يا براي هميشه خاموش خواهد موند؟


تولد تو رو بدون هم تجربه كرديم و اين بار نوبت من بود كه بدون حضور تو گذشت سالهاي زندگيم رو به بهانه روز تولد يادآور بشم. دلم مي خواست امروز رو تنها باشم. دلم مي خواست فراموش كنم كه امروز پرونده 28 سالگي رو هم بستم. دلم مي خواست همه يادشون بره كه امروز روز تولدمه و شگفتا كه به ياري خداوند همه هم فراموش كرده بودند! حتي فرزانه! و خدا رو شكر مي كنم كه امروز نبود تو رو ناچار نشدم با كس ديگه اي قسمت كنم. البته آخر شب در يك محفل خونوادگي جمع و جور مراسم خشك و بي روح كيك و شام وكادو طبق رسم اجباري هميشه برگزار شد! ولي خب حسي توش نبود كه تو رو ازم بگيره و خلوتم رو بهم بزنه.

عزيزم امسال نبودي! نبودي كه تولدم رو تبريك بگي.نبودي كه بغلم كني، نبودي كه نگاه مهربونت برام معناي زندگي بشه. نمي دونم به سالهاي عمرم اضافه شده يا نه؟ نمي دونم روزاي بي تو بودن رو بايد بشمارم يا نه؟ بايد از خدا بخوام اين روزها رو به حساب من ننويسن. روزهايي رو كه زندگي نكردم...

نه تو گفتي كه بجاي آرم و گفتم كه نياري / عهد و پيمان وفاداري و ياري؟
نگارا وقت آن آمد كه دل با مهر پيوندي / كه ما را بيش از اين طاقت نماند آرزومندي
نگفتي بي وفا يارا كه از ما نگسلي هرگز؟ / مگر در دل چنين بودت كه خود با ما نپيوندي!



گفته بودي با تو برخواهم كشيدن جام وصل / جرعه اي نا خورده شمشير جفا برداشتي!



راستي يادم رفته بود بهت بگم. مادربزرگ بالاخره شعله زردش رو پخت ولي نه مثل هر سال مفصل. تو دلش مونده بود. گفت جمع شيد بپزيم حداقل بچه هاي خودمون بخورند. جز سه چهارتا همسايه هم به كس ديگه اي ندادند. ولي.. ولي سهم تو رو گذاشتند كنار كه برات بيارم! منم گذاشتمش تو فريزر. نمي دونم چند سال بايد اونجا بمونه؟!


گرم باز آمدي محبوب سيم اندام سنگين دل / گُل از خارم برآوردي و خار از پا و پاي از گِل

0 Comments:

Post a Comment

<< Home