Friday, June 24, 2005

داروي تلخ

قبل از هرچيز اگه كسي اصولا اينجا رو مي خونه بايد بابت درازاي سخن عذرخواهي كنم. من شخصا دل چندان خوشي از مطالب طولاني ندارم ولي خوب از دستمون در رفت ديگه.شما عفو بفرماييد.

ترجيح مي دادم دستم مي شكست تا اينكه با دستان خود به اين بي شرف راي دهم ولي چاره چيست؟

طي اين يك هفته دهها نوشته و نظر و تحليل و... بزرگ و كوچكتان را خوانده بودم و نهايتا تصميم گرفته بودم كه با بيشترتان همصدا شوم و به اين خفت تن دهم.(يكي از قشنگ ترين و منطقي ترين تحليلهايي كه خوانده بودم اين نوشته بود) هرچند مي دانستم كه نويسندگان اكثر اين متون هم كساني هستند نظير خود من و در كشمكش با خود.البته بيشتر ما با چنان اعتماد به نفسي مي نويسيم و حرف مي زنيم كه هر كه نداند گمان مي كند ذره اي ترديد در درستي نظرها و پش بيني ها و تحليلهايمان وجود ندارد در صورتي كه بيشترمان به نوعي جوگير نظرات ديگران هستيم و آنچه مرا دلخور مي كند آن است كه در نظر اكثرمان شعور آن است كه ما مي گوييم و بي شعوري آن كه ما نمي گوييم هرچند كه كاملا محتمل است كه تحليلي و قلمي پرشور رايمان را تغيير دهد كه البته باز هم ما در قله شعور قرار خواهيم داشت. بگذريم.قصد گله ندارم.( البته بايد يادآوري كنم كه گفته من كلي است و روي سخنم با افراد بخصوصي نيست. قصد رنجاندن كسي را هم ندارم.)

تا عصر هنوز نتوانسته بودم به تصميم قطعي برسم، بالاخره ساعت 5/6 طي يك حركت انتحاري بلند شدم و رفتم تا حماسه اي ديگر بيآفرينم. حوزه اي كه من واردش شدم كه بسيار خلوت بود. به اين نتيجه رسيدم كه اين دور مردم كمتر شركت كرده اند، فكركردم شايد من هم نبايد مي آمدم. خواستم برگردم، در همين گير و دار بودم كه خانمي كه آنجا نشسته بود شناسنامه ام را خواست، بي كلام تقديم كردم و به جلو رفتم و... برام راحت نبود بنويسم «هاشمي رفسنجاني» كسي كه همه مي شناسيمش. كسي كه دزدي ها و رذالتهاش بر كسي پوشيده نيست... مكث كردم، خواستم برگه رو پاره كنم و برگردم ولي نكردم.سرانجام با دلخوري برگه رو انداختم توي صندوق و با نااميدي خارج شدم در حالي كه زير لب به خود دشنام مي دادم. به خودم ، به شما، به زمين و زمان كه در چنين تنگنايي قرار گرفتيم...

به هر حال نمي دانم چه كردم؟ جوگير شدم و رفتم به هاشمي راي دادم يا جوگير نشدم و نخواستم روي كار آمدن دولت احمدي نژاد را ببينم؟ بي شعوري به خرج دادم و رفتم به هاشمي راي دادم يا شعور به خرج دادم و پا روي احساسم گذاشتم و چشم بر روي خيلي چيزها بستم تا با حكومت احمدي نژادها مخالفت كرده باشم؟ نمي دانم. اميدوارم به جايي نرسيم كه هاشمي كابينه تعيين كند و ما سال بعد اين موقع به خود لعنت بفرستيم كه اين چه غلطي بود كه خورديم و... كه چگونه باز هم خام شديم و باز ...
اما چيزي كه امروز فهميدم اين بود كه اين كوسه بد مذهب نه كه زهر نوشيده كه زهر را به ما نوشانده كه در عين ناباوري از هول اژدها به دامان پر مهر ايشان پناه برده راي هايمان را نثارشان كرديم.
فكر ميكنم بايد امشب بابت اين گناه براي خود طلب آمرزش كنم.

اين قصه رو هم بگم و شرم را كم كنم:
به حوزه كه رسيدم آقاي نسبتا جواني به همراه اهل و عيال همزمان با من داشتند وارد مي شدند بااين شعار كه: فقط احمدي نژاد. مردي كه در حال خروج بود گفت: داري اشتباه مي كني ها ! رفسنجاني. اون آقاي برازنده هم فرمودند: اِ ؟ رفسنجاني؟ باشه فقط رفسنجاني. اول فكر كردم همش يه شوخيه ولي بعد ديدم كه مرد به يكي از خانمهاي همراهش تاكيد كرد كه: « شد رفسنجاني ها» و واقعا همشون به رفسنجاني راي دادند. به همين سادگي.
حال كرديد؟ حالا درس بگيريد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home