Thursday, June 30, 2005

هواي رفتن

-« به كجا چنين شتابان؟»
گون از نسيم پرسيد.
-«دل من گرفته ز اين جا،
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان؟
-«همه آرزويم اما
چه كنم كه بسته پايم...»
-« به كجا چنين شتابان؟»
-« به هر آن كجا كه باشد، بجز اين سرا، سرايم »
-« سفرت بخير اما تو و دوستي، خدا را
چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي،
به شكوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را».
امروز اين شعر تو اون حال درماندگي يه احساس خاصي بهم داد بعد از مدتها يه بغض نشكسته تو گلوم حس كردم. دلم خواست برم ولي انگار پام بسته بود. به كجا؟ نمي دونم. فقط دلم خواست برم.
يكي نيست بگه شايد بشه از ديگران فرار كرد ولي آدم از خودش كه نمي تونه فرار كنه. پس هر جا بري همينه. چون همه مشكلاتت تو وجود خودته نه بيرون. ديگه خودت كه اينو مي دوني. پس رفتن شايد درد بعضي ها رو دوا كنه ولي مال منو نمي كنه.
بايد خودمو بسازم. بايد ويرانه ها رو آباد كرد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home