Wednesday, December 07, 2005

تلخ ترين وداع

روز دوشنبه ساعت 5/9 صبح طبق معمول جلو ايستگاه مترو صادقيه سوارش كردم وقتي رسيديم خونه ساعت از 9 شب گذشته بود. تقريبا 12 ساعت بيرون بوديم. براي آخرين بار باهم بيرون نهار خورديم. كاكتوس. كه چقدر هم چسبيد. براي آخرين بار رفتيم سينما عصر جديد. طبق معمول. آكواريوم. كمي تو اون پاركه نشستيم همون پارك خودمون. رفتيم در خونه مادر بزرگ و پاپا دنبال مامان كه ناچار شديم بريم بالا. براي اولين بار تو رو ديدن. كسي رو كه سالها بود ازش مي شنيدن. بهش گفتم هميشه فكر مي كردم به يه عنوان ديگه به اين خونه مي آي...

دل تو دلمون نبود زمان مي گذشت و با حركتش ما رو آشفته و آشفته تر مي كرد. وقتي رسيديم خونه هر دو خسته بوديم و دلمون مي خواست هنوز خيلي كارها بكنيم. شام خورديم. راستي واقعا دلمه ها رو دوست داشتي؟ تا جايي كه يادمه هميشه دست پخت مامان رو دوست داشتي. بعد شام خسته تر از اوني بوديم كه بتونيم بشينيم پاي بساط شب ايرانيمون. خوابيدي و يه ماساژ حسابي تنت رو گرم كرد. تمام هنر ماساژي كه رو كه تو پنجه هام بود و نبود به كار گرفتم كه هم لذت ببري هم خستگي رو از تنت بيرون كنم. فكر مي كنم ناكام هم نبودم. و بعد... و يه خواب خوش... هيچ كدوم نفهميديم كي خوابمون برد. دو شب گذشته رو هر دو خيلي خيلي راحت و در آرامش خوابيديم. و بارها خدا رو به خاطر هر لحظه از باهم بودن شكر كرديم.

آخ كه اون دو چشم مست شهلا، كه تو را، ديده ام هر روز و هر شب همه جاااا با من چي كار كرده انم؟ تمام اين دو روز چشم از چشماش بر نداشتم. عوض اون سيلي اي هم كه وعده كرده بودم هزار بار بوسيدمش. از سر تا پا. هنوز بازوهام از بس كه به خودم فشردمش درد مي كنن. گفت : مهكام ، دل كندن از تو از دل كندن از هر كسي سخت تره. گفتم: پس چرا مي كني؟ واي از اون سكوت.

گفت فلان چيز رو به فلاني بگو يا بده يا... گفتم من ديگه هيچ كدوم از بچه ها رو نخواهم ديد. گفت راضي به تنهاييت نيستم. مي دونستم كه راست مي گه اينم مي دونستم كه رگه تندي از حسادتي آشكار، كه من عاشقشم ، نسبت به هر كسي كه بهم نزديك باشه يا حس كنه من دوستش دارم تو دلش هست. ولي عزيزم نه به خاطر تو كه به خاطر خودم ديگه نمي تونم و نمي خوام هيچ گونه ارتباطي با آدمهاي اون سالها، آدمهايي كه تو رو به يادم مي آرن داشته باشم و اونها رو هم بعد از تو به خدا مي سپارم. اميدوارم برگردي و دوباره زندگي به جريان بيافته.
چقدر با هم حسرت اون مهموني اي رو خورديم كه آخر نشد من بگيرم. مهموني اي كه بارها براش برنامه ريزي كرده بوديم و قرار بود تو پذيرايي و وظايف ميزبان رو به عهده بگيري. چقدر براش ذوق داشتيم...

و باز هم حسرت همه اون روزهايي كه با حماقت و لجبازي از دست داديم و هر روزي كه با هم نبوديم حسرته و حسرت

هر دو مي دونستيم و مي دونيم كه هرگز ديگه كسي رو اين طور دوست نخواهيم داشت. هر دو مي دونستيم كه چيزي رو كه داريم از دست مي ديم بزرگ تر از اونيه كه فكر مي كنيم.هر دو براي هم كارهايي كرده بوديم كه هيچ كس براي كسي انجام نميده. هر دو... ولي ... ولي انگار بايد اين اتفاق مي افتاد ولي چرا؟ گفتم: اين معما برام حل نمي شه تو مي گي هيچ كسي رو به اندازه من دوست نداري. منم كه دنيا رو باهات معامله نمي كنم. پس اين يعني چي كه نمي تونيم... پس چرا... آخه لا مصب چراااا؟؟؟؟

اومده بود برا خداحافظي. خداحافظي . خداحافظي، چه كلمه تلخي.

گريه كنم يا نكنم آخر ما جرا رسيد / گريه كنم يا نكنم قصه به انتها رسيد. / تو مي روي و آينه ، پر مي شود از بي كسي / از من سفر مي كني و به مرگ قصه مي رسي / ببين كه آب مي شود قطره به قطره قلب من/ مرگ من و قصه ي ماست ، فاجعه ي جدا شدن /// تو جااامدان پر مي كني ، من خالي از جان مي شوم / يك لحظه در چشمم ببين ، ببين چه ويران مي شوم / بعد از تو با من چه كنم؟ با منه بي ترانه ام...
تو مي روي و جان من گور ترنم مي شود...
براي بار آخرين تنها نگاهي كن به من.....

حتي فرصت نشد براي يك بار هم كه شده تو sandvich maker ي كه برام گرفتي باهم ساندويچي درست كنيم. گفتم : نگهش مي دارم تا خودت بياي و باهاش برام ساندويچ درست كني.

و اما آخرين هديه من: يه نسخه از كليد در ورودي سوييت پايين و اتاق من. همون جايي كه هرچند براي روزهايي نه چندان زياد ولي به هر حال برامون شد خونه و ما توش موج عشق رو تجربه كرديم. گفتم اگه روزي پشيمون شدي، اگه خواستي بياي و بموني اگه... اين كليد خونه ات.
و در برابرش با تمام وجود آرزو كردم كه يه روز بيام خونه و ببينم تو اتاق منتظرمه. گفتم تا برگشتنت به زندگيم سر و سامون مي دم. مهمتر از همه اينكه بايد تو اين مدت حسابي درس بخونم. گفتم مطمئن باش سال بعد اين موقع اگه شريف نباشم دانشگاه تهران هستم. توان و انگيزه اش رو در خودم مي بينم. بعدش هم كار. بايد همه چيز رو از نو شروع كنم. بايد وبرانه ها رو از نو ساخت. اين يك سال رو بايد واقعا تلاش كنم. هزار بار تاكيد كرد كه درس بخون و من هم بهش اطمينان دادم.

بهش گفتم تنها جايي در تمام دنيا كه توش زمان مي تونه متوقف بشه همين اتاقه و وقتي برگرده اينجا رو همين طوري مي بينه كه الان داره تركش مي كنه. از هم به خاطر همه اين سال ها كه مطمئنم بهترين سالهاي زندگي هر دومون بوده تشكر كرديم و...

بالاخره ظهر چهارشنبه يعني امروز بردمش كرج و رسوندمش خونه. موقع پياده شدن فيش نهار آخرمون تو كاكتوس رو كه نمي دونستيم كي به عنوان يادگار نگهش داره نصف كرد ، نيمي اش رو داد به من و نيم ديگه رو خودش برداشت. چقدر از اين حركتش خوشم اومد. گفتم به اميد اون روزي كه دوباره اينها رو به هم بچسبونيم.اون منو و من اونو دست خدا سپرديم و با آرزوي ديدار وداع كرديم.

به سراغ من اگر مي آييد ، پشت هيچستانم...

اگه ديوونه نشم شانس آوردم.


پ.ن: پرگلك عزيز مطمئن باش هم من مي فهمم چي كار مي كنم هم اون. 27 سالگي اين حسن رو داره كه آدم انقدر بزرگ شده باشه كه بتونه پاي عواقب تصميماتش بايسته. در ضمن صحراي كربلايي هم در كار نيست من فقط از احساسي گفتم كه مي دونم همه شانس تجربه كردنش رو ندارن. حس اينكه يك نفر و فقط يك نفر تو تمام دنيا هست كه اونقدر برات تب مي كنه كه بتوني حتي به خاطرش بميري. قرار نيست كسي زندگي ديگري رو خراب كنه. زندگي خوب كه صرفا به اون چيزي نمي گن كه به صورت كليشه اي تعريف شده باشه. به تو كه ديگه نبايد اين چيزا رو بگم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home