Friday, November 04, 2005

سايه ي شوم...

شنيده بودم مهين حالش زياد خوب نيست ولي نمي دونستم مشكلش چيه. چندان هم موضوع رو جدي نگرفته بودم . تا اينكه حدود يك ماه پيش رفتيم ديدنش. تا دو سه روز بعد از اون چهره رنگ پريده و ساكتش مقابل چشمام بود. تازه فهميدم موضوع جدي تر از اونيه كه فكر مي كردم. ظاهرا تومور مغزي با كسي شوخي نمي كنه. نمي دونم چرا زودتر نگفته بودند؟ ظاهرا خودش نمي خواسته.
هميشه بين بچه هاي عموجون مهين و مهدي رو كه هر دو آدمهاي شوخ و سرزنده و حاضرجوابي بودند بيشتر از بقيه دوست داشتم. ديدن اون آدم تو اين حال خيلي ناراحت كننده بود. ظاهرا چندين بار عمل و... هم چندان موثر نبوده.

ديروز عصر كه من خونه نبودم شوهرش تلفن زده بود و گفته بود كه مهين بيمارستانه و مامان و بابا رفته بودند ديدنش. حالش طوري بوده كه مامان شب بهم گفت: فردا برو مهين رو ببين.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home