Sunday, October 02, 2005

دلم اندازه اين ابرا...

عزيزم يادته تو اون چند روزي كه اينجا بودي يه شب اين داداش كوچيكه با فرامرز و خواهرش اومدن اينجا؟ يادته تا ساعت 2 نصفه شب حكم بازي كرديم و من و تو يار بوديم و اون سه تا هي جاشون رو عوض كردند واونقدر برديمشون كه ديگه اعصابشون خورد شده بود و وقتي رفتند عذاب وجدان گرفتيم كه مهمان نوازي نكرديم؟ يادته بعد از مدتها هر دو دوباره احساس كرديم كه تو خونه مون هستيم و برامون مهمون اومده؟ يادته وقتي رفتند گفتي كه تمام مدت حتي در برابر برادر من احساست اين بوده كه صاحبخونه هستي مثل هميشه؟ و البته كه بودي. يادته كه اين حس آشنا چقدر اون شب براي هر دومون دلچسب بود؟ يادته...
حالا همه اينا رو گفتم كه چي بگم؟ كه بگم ديشب خواهر فرامرز براي كاري به ديدن من اومده بود و جالب اينجا بود كه انگار انتظار داشت تو هم اينجا باشي! چندين بار سراغت رو گرفت و بعدش هم گفت يه صميميت و نزديكي خاصي بينمون احساس كرده و حقيقتا كه چه دختر تيز بيني. هر چند شايد خيلي هم فهميدن اين موضوع هوش و تيز بيني نخواهد.

باز اينا رو گفتم كه بگم اومدن نيلوفر بقدري دلتنگم كرد كه علي رغم احساس اين مدتم كه باز فقط تصوير خيانتي كه كردي مقابل چشمم بود ولي باز بي قرار شدم. دوباره ديدم چقدر جاي خاليت پر نشدنيه. باز هم مي خواستم باشي و حالا باز هم دلم برات تنگه، خيلي. عزيزم مگه اينجا خونه ات نيست؟ پس چرا تو خونه ات نيستي؟ چرا...

نمي خوام شعر و ور بگم فقط كاش اين كابوس روزي تموم مي شد طوري كه هيچ كدوم ديگه نتونيم به خاطر بياريمش.

رفتيّ و نمي شوي فراموش / مي آيي و مي روم من از هوش
.
.
دوش آن غم دل كه مي نهفتم / باد سحرش ببرد سر پوش
آن سيل كه دوش تا كمر بود / امشب بگذشت خواهد از دوش
.
.
اي خواجه برو به هر چه داري / ياري بخر و به هيچ مفروش
سعدي همه ساله پند مردم / مي گويد و خود نمي كند گوش.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home