Thursday, September 01, 2005

باز هم من

فكر كنم بعد از اين مدت بايد سلام كنم نه؟ مي دونم يكمي غيبت هام زياد شده اميدوارم اسمم رو از تو ليست كلاس خط نزده باشيد.
تو اين مدت اتفاقات زيادي افتاد، بد و خوب. بعضي هاش رو مي شه تعريف كرد بعضي هاش رو هم نه. ترجيح ميدم از روي همش بگذرم و از همين ده روز اخير بگم كه خودش كلي داستان توش داره:

صبح روز سه شنبه اول مرداد راه افتاديم به سمت تبريز تا دختر خاله گرامي رو با لباس سفيد ببينيم. از سه چهار روزي كه تبريز بوديم فقط صندلي يادمه كه سه چهار طبقه برديم بالا و چيديم و جمع كرديم برگردونديم پايين و مبل و ميز و پذيرايي و صداي بلند موسيقي و لوند و دلبرانه و رقص و رقص و رقص...
شنبه صبح تبريز رو به مقصد تهران ترك كرديم و يكشنبه راهي بابل شديم تا اين بار دختر عمه عزيز تر از جان رو بفرستيم خونه بخت. و دوباره همون كارها منهاي بزن و بكوبش و بالاخره شب سه شنبه 7 مرداد ديروقت به صورت جنازه به خونه رسيديم.
حاصل دو تا عروسي پشت سر هم هر دو هم از نزديكان براي من يكي كه كمر درد بود و بس. البته امروز خيلي بهترم.
حالا قسمت سورپرايز برنامه اينه كه مادربزرگ و پدربزرگم فردا اسباب كشي دارند و خلاصه ديگه حسابي كمرمون حال مي آد. منم كه يكدنده اگه مثلا يهو يكي بگه اين سنگينه تنها بر ندار يا يه همچين چيزي حسابي شاكي مي شم بعد آخر سرش كمرم به اين روز مي افته.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home