Saturday, July 09, 2005

اعتراف

اولين بار بود بدون بچه ها راضي به سفر مي شدند. احتمالا چاره اي جز اين نديدند.
انتظار نداشتم بياد و باهام خداحافظي كنه. در رو كه باز كردم انگار چهره تكيده اش رو بعد از سالها مي ديدم. احساس كردم چقدر داغون شده. وقتي منو براي خداحافظي بوسيد، گفت: اگه برنگشتيم منو ببخش. من از تو كينه اي به دل ندارم، تو هم از من كينه به دل نداشته باش. هيچ نگفتم فقط نگاهش كردم. نگاهي كه مطمئنم هيچ چي از توش نمي تونست بخونه. نه غم آشكارش رو ، نه حسرت پنهانش رو. يه خداحافظ و ديگر هيچ... و رفت...
در پاركينگ رو كه پشت سرش بست سرم رو با استيصال گذاشتم رو چهارچوب در و...
يادم اومد كه چقدر دوستشون دارم. هم مادر رو و هم پدر.
و هم بقيه اعضاي خانواده رو.هر چند كه همديگه رو نمي فهميم، هر چند كه با هم خيلي اختلاف داريم ولي شايد به جرات بتونم بگم بيشتر از هر كسي تو دنيا دوستشون دارم گرچه كه هرگز اينو نخواهند فهميد.
براي اولين بار ارزش خانواده رو درك كردم وارزش انسجام يك خانواده رو و خيلي چيزهاي ديگه.
به اتاقم برگشتم. مطابق عادت رو به قبله زانو زدم و براي سلامتي و خوشحالي شون دعا كردم. دعا كردم به سلامت برسند و به سلامت برگردند و بهشون خوش بگذره هر چند كه از اين بابت خيلي هم مطمئن نيستم.
بعد از مدتها احساس كردم كه چقدر به وجودشون احتياج دارم. نه احتياج مادي و جسمي و روزمره. احتياج روحي. اينكه باشند، سلامت باشند و شاد و دلخوش.
تا برسند و از سلامت رسيدنشون با خبر بشم آروم نمي گيرم. آخ كه انگار اين 4،3 ساعت مي خواد يه عمر طول بكشه.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home