Thursday, July 14, 2005

جاي خالي

اولين بار بود كه با هم قهر مي كردند.
گفت: تمام روز جاي يه حفره تو سينه ام خالي بود.
پرسيد: تو هم؟
گفت: جاي تو توش خالي بود.

ديروز بعد از شش، هفت سال براي اولين بار روز تولدم بدون تو گذشت. روز خوبي نبود، روز سختي بود. تا بعد از ظهر كه تو زنگ زدي رو طاقت آوردم ولي تلفنت با اون لحني كه من ازش متنفرم تمام مقاومتم رو درهم شكست... عزيزم مگه مجبورت كرده بودن كه بهم زنگ بزني؟ احساس دين يا وظيفه مي كردي؟
گفت : داره بهت خوش ميگذره؟
گفتم: نه، چيزي براي خوش گذشتن وجود نداره.
گفت: همين كه بد نگذره خودش خوبه.
فهميدم كه ديگه حرفي برا گفتن نمونده. لعنت به تو كه بيشتر از همه دنيا دوستت دارم.

با اينكه از پريشب تا همين الان مهمون داشتم و حتي يك لحظه هم تنها نبودم و گل و كيك و تولد بازي با دوستان ولي... ولي تمام روز جاي يه حفره تو سينه ام خالي بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home