Tuesday, September 13, 2005

سقوط

خب بالاخره مهلت يك هفته اي ما از زندگي هم عصر شنبه تموم شد و دوباره برگشتيم به زمين. دو، سه روز گذشته بي حوصله تر از اوني بودم كه بخوام بنويسم حتي همين حالا هم نمي تونم درست فكرم رو جمع كنم ولي خوب گفتم بيام يه خودي نشون بدم كه يه وقت خداي نكرده كسي فكر بد نكنه.

هفته گذشته فوق العاده خوب و باورنكردني و خيلي سريع گذشت. سعي كرديم از وقتمون حسابي استفاده كنيم. سينما(نوك برج، بامزه بود) وشام و پارك چيتگر و دوچرخه سواري، روي خر پشته بالاي پشت بوم و آخ كه چه هوايي و چه صفايي... و اون صورت قشنگ و محبت خالصش و حسرتي كه تو نگاه هر دو مون موج مي زد از گذشته پر خاطره مون وبي ميلي به آينده اي كه هيچ كدوم دوستش نداريم و ترس از تموم شدن اين يك هفته. اشكال زندگي رو ابرا اينه كه پايدار نيست و با يه نسيم ابرا پراكنده مي شن و تو با مغز مي خوري زمين.

چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
فكر كنم حافظ هم جوگير حال و هواي ما شده بوده!!!.


پ.ن: تو كامنتهاي پست قبل مراتب دلسوزي و حسرت دوستان رو مشاهده كردم از زندگي سراسر شور و نشاط خودم و بيش از پيش دلم به حال خودم سوخت.
عزيزان هر كدوم جايي از بدنتون مي سوزه چون هيچ از من و زندگي من نمي دونيد. تو زندگي من هيچ نكته اي وجود نداره كه كسي بخواد حسرتش رو بخوره. بهتون قول مي دم كه هيچ كدومتون راضي نمي شديد يك ساعت جاي من زندگي كنيد.

براي همه اول آرزوي سلامتي و دوم موفقيت و شادكامي مي كنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home