Saturday, October 01, 2005

بي ربط

امروز سر حال و پرانرژي بلند شدم. يه كوچولو ورزش كردم ويه صبحانه مختصر. قصد داشتم بشينم سر درس كه ديدم سعدي داره بد نگاهم مي كنه، با خودم گفتم فقط يه حكايت و برش داشتم ولي ولم نكرد بي پدر. داشتم با سعدي حال مي كردم كه ديدم از بالا زنگ مي زنن. خوشحال شدم فكر كردم دارن صدام مي كنن براي خوردن رفتم جواب دادم ديدم بابا مي گه: وقت داري بريم اين انباري رو مرتب كنيم؟ واي خداي من نننننننه. يه لحظه مكث كردم تا فكر كنم ببينم مي شه يه جوري از زيرش در رفت ديدم نه راه نداره. يه چند تا كار هست كه براي انجام دادنشون بابا ديواري كوتاه تر از مال من پيدا نمي كنه و خوب البته تنها هم نمي شه انجامشون بده كه بدترينشون همين انباريه. خوشبختانه قصد نداشت همه چيزو بريزه بيرون و تميز كنه فقط مي خواست مرتبش كنه كه خلاصه انجام شد.

امشب هم اين برادر كوچيكه عروسي دعوته. از ظهر كه من اومدم بالا جلو آيينه است و داره لباس پرو مي كنه. بي شرف اومدم ديدم كت و شلوار و كراوات و احساس كردم چقدر خوش تيپ شده. هيچ وقت اين طوري لباس نپوشيده بود. واقعا بزرگ شده. هر بار كه متوجه اين موضوع مي شم تعجب مي كنم. 21 سالگي سن خوبيه. آدم فكر مي كنه دنيا زير پاشه. آدم فكر مي كنه هر كاري كه بخواد مي تونه بكنه. آدم فكر مي كنه جهان رو قراره تكون بده... ولي آخرشم هيچ غلطي نمي خوره..


راستش رو بگم يكمي حسوديم شد كه هيچ وقت نتونستم براي رفتن به يه مهموني يا يه عروسي لباس انتخاب كنم يا تيپ بزنم و ساعتها جلو آينه به آرايش لباس و موهام بپردازم.هميشه همون شلوار جينم رو با يه تي شرت پوشيدم و راه افتادم و.. البته اين چيزا در برابر همه چيزايي كه اذيتم مي كنه هيچ نيست ولي خوب به هر حال موردش كه پيش مي آد نمي توني بهش فكر نكني. حتي يك روز بيشتر از اوني كه قرارمون بوده حاضر نيستم زندگي كنم.اي خدا يادت باشه.

از فردا ديگه فقط درس. لعنت به من اگه باز بخوام دودره بازي در بيارم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home