كشمكش هاي دروني من
برگه رو با دقت لاي كتابم جا دادم و تا به خونه برسم حواسم بهش بود كه يهو گمش نكنم. حاصل بيش از يك سال رفتن و اومدنم يك برگ كاغذ بود كه تاييد مي كرد...
كه سر آغاز راهي است بد و سخت و نا خوش كه شايد به من كمك كنه همون كسي باشم كه در ذهن دارم ، هموني كه شما در ذهن مي بينيد. يا حداقل به اون نزديك بشم.
تمام وجودم ترس است و ترديد. حتي اسم پزشكي قانوني مو به تن آدم راست ميكنه چه برسه به اين كه... نه براي اينكه اسمش بوي مرگ مي ده ، براي اينكه...
اي كاش يه صبح از همين روزا از خواب كه بيدار مي شدم مقابل آينه خودم رو مي ديدم نه اين غريبه رو كه سالهاست داريم با هم سر مي كنيم. سالها به اميد اين معجزه شبها به رختخواب رفتم با اين باور كه:« معجزه هيچ توضيح و توجيهي ندارد اما براي آناني كه به آن اعتقاد داشته باشند رخ خواهد داد - پائولو كوئليو » و هر صبح كه بيدار شدم پينوكيو هنوز همان آدمك چوبي بود.
و اما حالا.. حالا دارم متوسل مي شم به معجزات بشري. نكنه دارم اشتباه مي كنم؟ چقدر مي شه به دستهاي يك انسان هر چقدر توانا اعتماد كرد؟
از همه اينها كه بگذريم من تاب تحمل ناملايمات اين مسير رو دارم؟ مسيري كه خدا مي دونه در انتها چقدر رضايت خاطرم رو فراهم كنه؟ اصلا مگه چند سال مي خوام زندگي كنم؟ مي ارزه كه براي اثبات خودم اين همه بلا رو به جون بخرم؟ مي تونم تا آخر پاي همه چيزش بايستم ؟ و نهايتا از من چه خواهند ساخت؟
و همه اينها به من مي گه باز هم در انتظار همون معجزه بمون يا بمير.
يعني دارم از همين حالا جا مي زنم؟ نه، دلم نمي خواد بازم مثل همه اين سالها برم زير كشت ديم و هميشه سرم به آسمان باشه كه آيا گوشه چشمي به ما مي اندازي و باراني خواهي فرستاد يا نه؟ مي خوام يك بارم كه شده زمينم رو خودم آبياري كنم فقط اميدوارم كه آبش آب شور دريا از كار در نياد.
خدايا چرا از همون روز اول قالبي رو كه مناسبم بوده بهم ندادي؟ حالا من بايد چقدر مصيبت بكشم و آخرش چي نصيبم خواهد شد؟
و نهايتا مي دونم كه بازم هميشه تنها كسي كه دست تمنا به سمتش دارم خودتي. اي خدا بزار اين داستان تموم بشه. كمكم كن كم نيارم فقط همين.
كه سر آغاز راهي است بد و سخت و نا خوش كه شايد به من كمك كنه همون كسي باشم كه در ذهن دارم ، هموني كه شما در ذهن مي بينيد. يا حداقل به اون نزديك بشم.
تمام وجودم ترس است و ترديد. حتي اسم پزشكي قانوني مو به تن آدم راست ميكنه چه برسه به اين كه... نه براي اينكه اسمش بوي مرگ مي ده ، براي اينكه...
اي كاش يه صبح از همين روزا از خواب كه بيدار مي شدم مقابل آينه خودم رو مي ديدم نه اين غريبه رو كه سالهاست داريم با هم سر مي كنيم. سالها به اميد اين معجزه شبها به رختخواب رفتم با اين باور كه:« معجزه هيچ توضيح و توجيهي ندارد اما براي آناني كه به آن اعتقاد داشته باشند رخ خواهد داد - پائولو كوئليو » و هر صبح كه بيدار شدم پينوكيو هنوز همان آدمك چوبي بود.
و اما حالا.. حالا دارم متوسل مي شم به معجزات بشري. نكنه دارم اشتباه مي كنم؟ چقدر مي شه به دستهاي يك انسان هر چقدر توانا اعتماد كرد؟
از همه اينها كه بگذريم من تاب تحمل ناملايمات اين مسير رو دارم؟ مسيري كه خدا مي دونه در انتها چقدر رضايت خاطرم رو فراهم كنه؟ اصلا مگه چند سال مي خوام زندگي كنم؟ مي ارزه كه براي اثبات خودم اين همه بلا رو به جون بخرم؟ مي تونم تا آخر پاي همه چيزش بايستم ؟ و نهايتا از من چه خواهند ساخت؟
و همه اينها به من مي گه باز هم در انتظار همون معجزه بمون يا بمير.
يعني دارم از همين حالا جا مي زنم؟ نه، دلم نمي خواد بازم مثل همه اين سالها برم زير كشت ديم و هميشه سرم به آسمان باشه كه آيا گوشه چشمي به ما مي اندازي و باراني خواهي فرستاد يا نه؟ مي خوام يك بارم كه شده زمينم رو خودم آبياري كنم فقط اميدوارم كه آبش آب شور دريا از كار در نياد.
خدايا چرا از همون روز اول قالبي رو كه مناسبم بوده بهم ندادي؟ حالا من بايد چقدر مصيبت بكشم و آخرش چي نصيبم خواهد شد؟
و نهايتا مي دونم كه بازم هميشه تنها كسي كه دست تمنا به سمتش دارم خودتي. اي خدا بزار اين داستان تموم بشه. كمكم كن كم نيارم فقط همين.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home