وسوسه
اين بچه مخفي يه چيزي نوشته بود كه برنامه هر روز صبح منو نشون مي داد.
«خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل.» هر روز صبح من اينو به پتوم مي گم ولي باز اون يه چيزايي تو گوشم مي خونه كه قانع مي شم و... ادامه خواب شيرين صبح هاي خنك اين روزا...
خوب كه فكر مي كنم مي بينم اين همون پتوييه كه اون سالهايي كه بايد تلاش مي كردم براي اين روزها زيرش مي خوابيدم. البته اون موقع ها يكي ديگه هم كنار من بود كه گرماي تنش منو زير پتو نگه مي داشت ولي خوب...
آقا اگه من باز امسال هم به جايي نرسيدم تقصير اين پتوي نابابه ها حالا ببينين من كي گفتم.
«خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل.» هر روز صبح من اينو به پتوم مي گم ولي باز اون يه چيزايي تو گوشم مي خونه كه قانع مي شم و... ادامه خواب شيرين صبح هاي خنك اين روزا...
خوب كه فكر مي كنم مي بينم اين همون پتوييه كه اون سالهايي كه بايد تلاش مي كردم براي اين روزها زيرش مي خوابيدم. البته اون موقع ها يكي ديگه هم كنار من بود كه گرماي تنش منو زير پتو نگه مي داشت ولي خوب...
آقا اگه من باز امسال هم به جايي نرسيدم تقصير اين پتوي نابابه ها حالا ببينين من كي گفتم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home