Thursday, October 27, 2005

وسوسه

اين بچه مخفي يه چيزي نوشته بود كه برنامه هر روز صبح منو نشون مي داد.

«خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل.» هر روز صبح من اينو به پتوم مي گم ولي باز اون يه چيزايي تو گوشم مي خونه كه قانع مي شم و... ادامه خواب شيرين صبح هاي خنك اين روزا...

خوب كه فكر مي كنم مي بينم اين همون پتوييه كه اون سالهايي كه بايد تلاش مي كردم براي اين روزها زيرش مي خوابيدم. البته اون موقع ها يكي ديگه هم كنار من بود كه گرماي تنش منو زير پتو نگه مي داشت ولي خوب...

آقا اگه من باز امسال هم به جايي نرسيدم تقصير اين پتوي نابابه ها حالا ببينين من كي گفتم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home