Sunday, May 21, 2006

باز هم كابوس

ديشب خيلي بد خواب مي ديدم. خيلي بد. به قدري روم اثر گذاشته بود كه صبح اومدم و نوشتم. لحظه لحظه اش رو تصوير كردم و دلهره اش رو ولي... ولي الان كه اومدم پستش كنم به نظرم اومد احمقانه است كه همچين چيزي رو بخوام اينجا نقل كنم و خاطره اش رو حفظ كنم...


امروز صبح بعد از اينكه بيدار شدم خدا رو خيلي شكر كردم. به خاطر خيلي چيزا و اول از همه براي زنده بودن عزيزانم. آرزو مي كنم كه هرگز رفتن هيچ كدومشون رو نبينم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home