Wednesday, April 12, 2006

ته مونده هاي دلم

عزيزم هرچند از روش خيلي گذشته ولي مي خوام بگم كه يادم بمونه.
اولش اينكه امسال اربعين مادربزرگ براي اولين بار شعله زرد نپخت! براي اولين بار بعد از نمي دونم شايد سي سال. شايدم بيشتر. باورت مي شه؟! درست امسال. امسال كه تو نبودي و فكر نزديك شدن اربعين اذيتم مي كرد. اين شعله زرد اربعين مادربزرگ مي دونم كه براي تو هم يه احساس خاص داره. 8 سال بود كه هر سال برات كنار مي ذاشتن و منم برات مي آوردم. هميشه منتظرش بودي. پارسال كه داستاني شده بود واسه خودش يادته؟ يادته چقدر sms دادي كه يه وقت نخورمشون؟ يادته چقدر موند تو فريزر تا بياي و ببريشون؟ يادته؟( راستي اون sms هاي پارسالت مي دوني كه بيچاره ام كردن؟ مي دوني كه نيمي از حافظه كم گوشي در پيت منو پر كردنو هميشه حافظه اش پره و حسابي پدرم در اومده؟ )

به نظرت اتفاقيه؟ معتقدم كه هيچ چيزي تو دنيا اتفاقي نيست. اميدوارم سال بعد اربعين كنار من باشي و... حق ندارم اين آرزو رو بكنم؟ چرا حق ندارم؟ بارها در اين مورد با هم صحبت كرده بوديم و حرف همو خوب مي فهميم. پس حق دارم كه آرزو كنم. اين روزا ديوونه كننده ان. نمي توني تصور كني در چه حاليم. هيچ كس نمي تونه. هيچ كس.

راستي نقاشي خونه هم تموم شد. گفته بودم؟ همه خونه رنگ شد. همه جا حتي راه پله ها. همه جا بجز... بجز اتاق من. همون جوريه كه بود. رنگاي ريخته و ديواري كه سياه شده. چند تا دليل داشتم براي اينكه از رنگ كردن پايين منصرف بشم. اول با خودم گفتم: نه بابا ولش كن كي حال دردسراشو داره؟ بعدش كه هي به ديواراي كثيف و رنگاي ريخته نگاه كردم و وسوسه شدم گفتم : نه دارم درس مي خونم جمع كردن و آوارگي و تميز كردن و چيدن بعدش كلي وقتمو تلف مي كنه. بعد كه دوباره ديدم اوضاع چقدر بده و نقاشا هم كه از اين خونه برن ديگه تا زماني كه من زنده ام اميدي به رنگ شدن اينجا نيست باز يه بهانه اي جور كردم. گفتم نه باشه بعدا خودم رنگش مي كنم الان درسام واجب تره و خلاصه اين بگو مگو ها ادامه داشتن تا اينكه... تا اينكه بالا خره فهميدم چه مرگمه و چرا هي دارم بهانه مي آرم...
وقتي از اين در مي رفتي بيرون بهت قول دادم كه وقتي بر مي گردي همه چيز همين طوري باشه كه داري مي بيني...قول دادم زمان تو اين اتاق متوقف بشه. از اون مهم تر... اگه اتاق مي خواست رنگ بشه بايد گل هايي رو كه روز آخر با وسواس عجيبي انتخاب كردي و برام خريدي و آوردي خودت ، با دستاي ناز و عزيز خودت زدي به ديوار تا خشك بشن رو بايد مي كندم. واي قلبم كنده مي شد اينجوري. باورت مي شه كه همون گل ها باعث شدن كه از نقاشي اتاق منصرف بشم؟ باورت مي شه؟ خوب ديوانگي هم واسه خودش عالمي دارد. حالا جريمه ت اينه كه وقتي اومدي بايد خودت بياي واستي اينجا كمكم كه پايينو رنگ كنيم... آخ كه چقدر دوست دارم. دلم مي خواد همين الان بغلت كنم. همچين فشارت بدم كه مثل هميشه نفست بند بياد و دادت در بياد. دلم مي خواد... آخ كه اين جاي خاليت فكر كنم هيچ وقت پر نشه... بسه ديگه نگم؟ باشه..

خلاصه كه اتاق همونجوريه كه بود رنگاي ريخته و ديواري كه سياه شده. عوضش گل هاي خوشگلت هنوز به ديوارن و در ضمن مي تونم بدون نگراني از كثيف شدن ديوارها هر چقدر دلم خواست تو اتاق سيگار بكشم.

فعلا بي قيدي و بي خيالي رو عشقه...

مي دوني الان چي داره مي خونه؟:
دست سردت مي گه اون روزا گذشته / ديگه عشق و عاشقي از ما گذشته
مي گم آروم بشه دل تنها بمونه / مي دونم دوره ي اين حرفا گذشته

دلم اندازه ي اين ابرا گرفته...

باور كن كه ميدونم دوره ي اين حرفا گذشته ولي...
كسي كه زندگيشو باخته تو نيستي... هر چند كه معتقدم تو هم هستي..

0 Comments:

Post a Comment

<< Home