Friday, February 17, 2006

بلند شو

چند وقت پيش يه شب يه فيلمي تلويزيون پخش كرد كه خيلي اتفاقي و خيلي شانسي من ديدمش به نام « انجمن شاعران مرده ».
فيلم فوق العاده قشنگي بود با ديالوگهاي بسيار جالب كه اگه يه بار ديگه هم پيش بياد مي بينمش. فقط يه جمله اش براي خودم و شما:

ْ« من زندگي ميكنم تا فرمانرواي آن باشم نه برده ي آن »

دارم سعي مي كنم بعد از مدتها معلق بودن رو هوا و زمين دوباره فروانرواي زندگي باشم. البته خيلي وقته دارم سعي مي كنم ولي الان دارم از كلام به سمت عمل ميلغزونمش.

بايد خيلي كارها بكنم و قبل از هر چيز ناچارم از اين سد كنكور كه جلو رومه بگذرم. اين قدم اوله . آزمونيه كه هم جديت و پشتكار و مصمم بودنم رو محك مي زنه. هم من رو هدايت مي كنه به راهي كه مي دونم بايد از اونجا شروع كنم. راهي كه هميشه بزرگترين روياهام اونجا گره مي خورد. از وقتي خودم رو شناختم در پي چيزهايي بودم كه وقتي بهشون نزديك شدم فراموششون كردم. اينبار فراموش نخواهم كرد كه اومدم كه دريا بشم.. اينبار ...


بهرزه بي مي و معشوق عمر مي گذرد
بطالتم بس از امروز كار خواهم كرد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home