Saturday, January 28, 2006

يه چهره آشنا

زهره از اقوام شوهر خاله ام بود. چون با مامان و خاله هام همسن و سال بود و دختر گرمي هم بود يه جورايي با هم دوست شده بودن. خونه شون هم نزديك خونه پدربزرگم بود. بچه كه بوديم گه گاه اونها رو مي ديديم. سالها بود كه ديگه از اون خانواده كسي رو نديده بودم. امروز كه براي مراسم ختم مادر شوهر خالم رفته بوديم بعد اين همه سال ديگه هيچ كدومشون رو نمي شناختم. تنها چهره اي رو كه بعد 20 سال تا ديدم شناختم زهره بود. فكر كنم الان چهل و چند سال داشته باشه. هميشه وقتي مريلا زارعي رو ( كه اتفاقا ازش هم خيلي خوشم مي آد) مي ديدم ياد زهره مي افتادم. امروز كه بعد اينهمه سال ديدمش به اين نتيجه رسيدم كه شباهتش حتي از اوني كه من هميشه فكر مي كردم هم بيشتره ، حتي طرز حرف زدنش.

و جالب اينجاست كه اون هم منو شناخت. بهش گفتم: شما از اون موقعي كه من كوچولو بودم و مي ديدمتون هيچ تغييري نكرده ايد. تنها كسي رو كه بلافاصله شناختم شما بوديد. كلي ذوق زده شد و گفت: تو كه كوچولو بودي خيلي بامزه بودي. به زور حرف مي زدي اون وقت اين پرچم كشورا رو مي ذاشتي جلوت و اسماشونو مي گفتي ، منم دلم برات غش مي رفت.

نمي دونم چرا ولي ديدنش برام يه حس خوب داشت. نمي دونم چه حسي، شايد حس سالهاي خيلي دور ، سالهايي كه حتي به سختي چيزي ازشون به خاطرم هست. سالهاي كودكي. سالهايي كه هنوز مامان و بابا جوون بودند. خيلي جوون. به اندازه ي الان ِ من و شما. حتي مادربزرگ و پاپا هم جوون بودند. به اندازه ي الان ِ مامان و بابا. سالهايي كه هنوز همه كساني كه مي شناختم زنده بودند. سالهايي كه پدربزرگ هنوز واسه خودش ابهتي بود. درحالي كه حالا سالهاست كه رفته. سالهايي كه هنوز خونه ي پدر بزرگهام از رونق نيافتاده بودند. سالهايي كه...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home