آخر قصه
عزيزم مگه نگفته بودم دفعه بعد وقتي سراغم رو بگير كه اسم هيچ الاغي تو شناسنامه ات نباشه؟
ديشب بازم اين جا بود ولي اينبار نه مثل شبهاي قبل ، نه با حسرت نبودن من ، نه با داغ فراغ ، نه با... اينبار با شادي و شعف. اول بعضي از يادگاري هام رو نشون داد كه چطور با دقت ازشون مراقبت مي كنه و چقدر براش عزيزند.چيزي كه بارها بهم گفته بود.( روز آخر مي گفت تنها چيزي كه دارم با دقت جمع مي كنم كه ببرم يادگاري هاي توست ، ريز و درشتشون رو نگه داشته بود و مي گفت عزيز ترين چيزهاييه كه داره. ) و بعد شروع كرد با شور و شوق از خودش و زندگيش و اطرافيانش و ... تعريف كردن. معلوم بود كه همه چيز خوب و عاليه و احساس رضايت كامل مي كنه. گفتم چرا اينا رو داري برا من مي گي؟ برام جالب نيست شنيدنون اما اون مي گفت. گفتم راضي هستي؟ از كاري كه كردي خوشحالي؟ با اون حالتي كه من هميشه ازش متنفر بودم گفت: آره. سيلي هام وقتي به صورتش مي خورد ضربي نداشت ، هر چي سعي مي كردم نمي تونستم يه سيلي محكم به صورتش بزنم و اون همچنان مي گفت. گريه هام شدت مي گرفت و اون مي گفت و مي گفت و مي گفت...
وقتي با هاي هاي گريه بيدار شدم هنوز تو همون حال متشنج بودم. خيلي طول كشيد تا به خودم مسلط شدم و خدا رو شكر كردم كه اون پايين جز من و سوسكها كس ديگه اي زندگي نمي كنه و صدام رو كسي نشنيده.
مگه نه اين كه اگه كسي رو دوست داري بايد در درجه اول خوشبختي و صلاح اون رو بخواي؟ پس چرا شنيدن شرح خوشبختيش برام اينقدر دردناك بود؟ مگه نه اينكه اون رو براي خودش مي خواي؟
سعدي اگر عاشقي ميل وصالت چراست ؟
هر كه دل دوست جست مصلحت خود نخواست
نه. اعتراف مي كنم كه اون رو فقط به خاطر وجود خودش دوست نداشتم. براي خودم و به خاطر خودم هم مي خواستمش . حتي به خودش هم گفتم كه نمي تونم براي خوشبختيش دعا كنم. نمي تونم باور كنم كه كسي يار رو راهي خونه ديگري كنه و تازه براش آرزوي خوشبختي هم بكنه. حداقل من اينقدر سخاوتمند نيستم.
يه شب تو اون لحظات خاص ، تو اوج هيجان و احساس ، ناگهان گفتم: نياد اون روزي كه ببينم يكي ديگه جاي من خوابيده؟ ( مي دونستم كه با من بودن تاوان سنگيني داره و هميشه از اين مي ترسيدم كه طاقت پرداختش رو نداشته باشه و بالاخره يه روزي بزنه زير همه چي) با نگاهي سرزنش آميز گفت: ميشه؟ تو چشاش نگاه كردم و گفتم: آره مي شه ، راحت تر از اوني كه فكرش رو بكني. منو بوسيد و گفت نمي شه. هزاران بار در طول سالهاي با هم بودن گفته بود نمي شه و من آرزو كرده بودم كه هرگز نشه.
اون روز اومد. شد . خيلي راحت تر از اوني كه فكرشو بكنم.
هنوز باورم نمي شه. هنوز باورم نمي شه.
حرف آخر: من آدم خرافاتي اي نيستم به خواب و اينها هم اعتقاد ندارم ولي وقتي تنها وسيله ارتباطي ات با كسي خواب هاي شبانه باشه ناچاري بر اساس همون ها هم تصميم بگيري. فكر مي كنم اين خواب محركي بود براي اينكه اين پرونده رو ببندم.
با تو بودن خيلي وقته كه گذشته / بي تو بودن مثل مهر سرنوشته / ديگه اسم تو رو هي زمزمه كردن / واسه من نه تو مي شه ، نه فرقي داااااره
، باروونه از سر شب همش مي باره / توي گوشم داد مي زنه ، همش مي ناله / ميگه هيچكي مثل من غربت اينجا رو نداره / زندگي ارزش اين همه غم ها رو نداره.
آخر قصه همينه: رفتنت هميشگي بود ، ديگه برگشتن نداااااااااااااره
ديشب بازم اين جا بود ولي اينبار نه مثل شبهاي قبل ، نه با حسرت نبودن من ، نه با داغ فراغ ، نه با... اينبار با شادي و شعف. اول بعضي از يادگاري هام رو نشون داد كه چطور با دقت ازشون مراقبت مي كنه و چقدر براش عزيزند.چيزي كه بارها بهم گفته بود.( روز آخر مي گفت تنها چيزي كه دارم با دقت جمع مي كنم كه ببرم يادگاري هاي توست ، ريز و درشتشون رو نگه داشته بود و مي گفت عزيز ترين چيزهاييه كه داره. ) و بعد شروع كرد با شور و شوق از خودش و زندگيش و اطرافيانش و ... تعريف كردن. معلوم بود كه همه چيز خوب و عاليه و احساس رضايت كامل مي كنه. گفتم چرا اينا رو داري برا من مي گي؟ برام جالب نيست شنيدنون اما اون مي گفت. گفتم راضي هستي؟ از كاري كه كردي خوشحالي؟ با اون حالتي كه من هميشه ازش متنفر بودم گفت: آره. سيلي هام وقتي به صورتش مي خورد ضربي نداشت ، هر چي سعي مي كردم نمي تونستم يه سيلي محكم به صورتش بزنم و اون همچنان مي گفت. گريه هام شدت مي گرفت و اون مي گفت و مي گفت و مي گفت...
وقتي با هاي هاي گريه بيدار شدم هنوز تو همون حال متشنج بودم. خيلي طول كشيد تا به خودم مسلط شدم و خدا رو شكر كردم كه اون پايين جز من و سوسكها كس ديگه اي زندگي نمي كنه و صدام رو كسي نشنيده.
مگه نه اين كه اگه كسي رو دوست داري بايد در درجه اول خوشبختي و صلاح اون رو بخواي؟ پس چرا شنيدن شرح خوشبختيش برام اينقدر دردناك بود؟ مگه نه اينكه اون رو براي خودش مي خواي؟
سعدي اگر عاشقي ميل وصالت چراست ؟
هر كه دل دوست جست مصلحت خود نخواست
نه. اعتراف مي كنم كه اون رو فقط به خاطر وجود خودش دوست نداشتم. براي خودم و به خاطر خودم هم مي خواستمش . حتي به خودش هم گفتم كه نمي تونم براي خوشبختيش دعا كنم. نمي تونم باور كنم كه كسي يار رو راهي خونه ديگري كنه و تازه براش آرزوي خوشبختي هم بكنه. حداقل من اينقدر سخاوتمند نيستم.
يه شب تو اون لحظات خاص ، تو اوج هيجان و احساس ، ناگهان گفتم: نياد اون روزي كه ببينم يكي ديگه جاي من خوابيده؟ ( مي دونستم كه با من بودن تاوان سنگيني داره و هميشه از اين مي ترسيدم كه طاقت پرداختش رو نداشته باشه و بالاخره يه روزي بزنه زير همه چي) با نگاهي سرزنش آميز گفت: ميشه؟ تو چشاش نگاه كردم و گفتم: آره مي شه ، راحت تر از اوني كه فكرش رو بكني. منو بوسيد و گفت نمي شه. هزاران بار در طول سالهاي با هم بودن گفته بود نمي شه و من آرزو كرده بودم كه هرگز نشه.
اون روز اومد. شد . خيلي راحت تر از اوني كه فكرشو بكنم.
هنوز باورم نمي شه. هنوز باورم نمي شه.
حرف آخر: من آدم خرافاتي اي نيستم به خواب و اينها هم اعتقاد ندارم ولي وقتي تنها وسيله ارتباطي ات با كسي خواب هاي شبانه باشه ناچاري بر اساس همون ها هم تصميم بگيري. فكر مي كنم اين خواب محركي بود براي اينكه اين پرونده رو ببندم.
با تو بودن خيلي وقته كه گذشته / بي تو بودن مثل مهر سرنوشته / ديگه اسم تو رو هي زمزمه كردن / واسه من نه تو مي شه ، نه فرقي داااااره
، باروونه از سر شب همش مي باره / توي گوشم داد مي زنه ، همش مي ناله / ميگه هيچكي مثل من غربت اينجا رو نداره / زندگي ارزش اين همه غم ها رو نداره.
آخر قصه همينه: رفتنت هميشگي بود ، ديگه برگشتن نداااااااااااااره
0 Comments:
Post a Comment
<< Home