Saturday, December 17, 2005

دلم مي خواد ده ساله باشم

اين پست كيوان بهانه اي شد تا حسي كه اين روزا دارم باهاش زندگي مي كنم مكتوب بشه.

يادمه وقتي تو اون بالا و پايين هاي جاده مي افتاديم به بابا مي گفتم تند تر برو ، تند تر ، بابا هم كه خودش اون موقع ها خيلي جوون بود ( شايد هم سن و سالهاي الان من ) پاشو رو گاز فشار مي داد و دلم مي رييييخت.چه لذتي.. آخ كه چقدر دلم برا اين لذت هاي كوچيك كودكي تنگ شده.

اين روزا دارم تو كوچه هاي كودكي قدم مي زنم. ديشب كه با علي داشتم چت مي كردم بدجوري منو ياد اون روزها انداخته بود. بازي هامون ، دعواهامون ، رو كم كني هامون ...
اين روزا هيچ آدمي رو كه به كودكي هاي من پيوند نمي خوره نمي شناسم و به خاطر نمي آرم.
اين روزا مثل هميشه ديوونه ام اما اين بار يه كودك ديوانه.

دلم اون حياط خونه قديمي پدر بزرگ يا حياط خونه دايي جون رو مي خواد و همه مون كه جمع باشيم و توش آتيش بسوزونيم و تا نفس داريم بازي كنيم و مثل همون موقع ها نفسمون نگيره و خسته نشيم.
دلم خونه پدر بزرگ تو شمال رو مي خواد كه براي هميشه لاي درختاش گم بشم. دلم اون غوغا و هياهو رو مي خواد كه توش يادت بره دنيا چقدر زشته. دلم اون حياط سبز رو مي خواد و اون صورت مهربون و با ابهت رو كه سالهاست رفته...

دلم روزاي بچگي رو مي خواد.روزايي رو كه با يه سرازيري خيابون كه دلومون مي ريخت به وجد مي اومديم و يه شب پارك خرّم و ماشين برقي ديگه آخر خوشبختي بود.
روزايي كه بزرگترين بدبختي مون مشقهاي باقيمونده آخر شب بود و اينكه فردا علوم مي پرسه.

روزايي كه آرزومون اين بود كه زودتر بزرگ بشيم و دنيا رو تكون بديم.
روزايي كه در آن واحد مي خواستيم بزرگ كه شديم همه كاره بشيم. من آرزو داشتم فضانورد بشم و فوتباليست و ژيمناست و دانشمند و مخترع ، حتي براي اختراعم كه هنوز نمي دونستم چي هست اسم هم انتخاب كرده بودم. « اكروسكوپ». اگه روزي به وسيله اي با اين نام بر خورديد بدونيد كه مخترعش منم و... و آرزو داشتم كه يه پيانو داشته باشم...
روزايي كه همه چي يه شكل ديگه بود، دنيا يه رنگ ديگه بود.

روزايي كه هنوز عشق متولد نشده بود.

دلم روزاي كودكيم رو مي خواد...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home