Friday, December 09, 2005

وداع

پياده شد ، ايستاد و گفت : برو. گفتم برو تو تا برم. گفت برو. بعد از نيم ساعت كه تو ماشين جلو در خونشون خداحافظي كرده بوديم بالاخره آخرين بوسه رو داديم و پياده شد. حالا من نمي تونستم راه بيافتم. نگاه... وقتي غلتيدن گلوله اشك رو بين مژه هام حس كردم ديگه ماشين رو زدم تو دنده و كوچه رو دور زدم. چند لحظه مكث ، آخرين نگاه .. و... بالاخره حركت كردم. تو آينه مي ديدم كه همون جور ايستاده و از جاش حركت نمي كنه. توان رفتن نداشتم . ترمز كردم. از تو آينه مي ديدمش كه همون طور ايستاده و نگاهش به ماشينه. مردد شدم. خواستم برگردم ولي... آخرش چي؟ دوباره راه افتادم اينبار ديگه بدون اينكه تو آينه نگاه كنم، درحاليكه تمام صورتم رو اشكها پوشونده بودند. بدون خجالت بگم تا تهران گريه كردم. اون دو روز حسابي چشمهامون رو شستشو داديم.


وقتي رسيدم خونه جاي خاليت رو نمي شد تحمل كرد. تمام اتاق بوي تو رو مي داد. حتي توان جمع كردن اتاق رو نداشتم. گلهاي رزي كه برام گرفتي و خودت آويزوونشون كردي به ديوار ، پتويي كه باهم زيرش خوابيديم ، لباسهايي كه هر وقت مي اومدي اينجا مي پوشيدي مچاله گوشه اتاق... نمي دونم كي بتونم خودمو راضي كنم و اتاق رو جمع كنم

خودمو پيچيدم لاي پتوي مخصوص تو روي همون ملحفه و افتادم روي تخت. نمي دونم خوابيدم يا ... فقط مي دونم كه به هوش نبودم حتي تلفن كردي و نفهميدم.


گفتمش سير ببينم مگر از دل برود / آنچنان پاي گرفته است كه مشكل برود
دلي از سنگ ببايد به سر راه وداع / تا تحمل كند آن روز كه محمل برود
چشم حسرت به سر اشك فرو مي گيرم/ كه اگر راه دهم غافله بر گل برود

كه اگر راه دهم غافله بر گل برود

0 Comments:

Post a Comment

<< Home