Monday, December 12, 2005

يه كم دلتنگي

يادمه هميشه تصورم از زندگي آينده يه دانشمند تنها بود. همين دو هدف رو داشتم و بس. وقتي اومدي ديگه نه تنها بودم نه دانشمند. حالا كه رفتي دوباره تنها شدم ولي دانشمند ديگه نه. البته همون طور كه بهت قول دادم اين مدت زندگيم رو بازسازي خواهم كرد.


زندگي خيلي بي رحم تر از اونيه كه آدم فكر مي كنه. هر دو مون بايد محكم باشيم و تلاش كنيم. نمي دونم در آينده چي پيش مي آد ولي اين رو مي دونم كه هرگز از هم جدا نيستيم. و فقط و فقط منو تو مي دونيم كه اين يعني چي.


ذكر تو از زبان من ، فكر تو از جنان من
چون برود كه رفته اي در رگ و در مفاصلم


فكر كنم كه هنوز 10 ساعت ديگه بايد تو آسمون باشي. مي دونم كه دلت اينجاست. كي باورش مي شه كه تو اين شرايط تو استكهلم 1 ساعت نشسته باشي و با اين هزينه با من چت كرده باشي؟ كي باورش مي شه؟ فقط و فقط به خاطر من. همه كساني كه حسادت مي كردن حق داشتن.

از قبرستان و فرودگاه به يك اندازه متنفرم. آنقدر شرح حاله كه نمي تونم چيزي بهش اضافه كنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home