Thursday, January 19, 2006

وقتي گدفلاي بترسد

تا حالا از وحشت فرياد زديد؟ خوب من زدم ! كي؟ ديشب. از چي ترسيدم؟ مامانم. باور كنيد دارم جدي مي گم.

ديروز خراب اومدم خونه، افتادم رو تخت و خلاصه ساعت 4 شد 5 و 5 شد 6 و ... نمي دونم خواب بودم يا بيدار؟ مست بودم يا هشيار، نمي دونم چند ساعت زير پتو بودم ، نمي دونم.... حتي نمي دونم چطور بيدار شدم فقط يك لحظه هيكلي رو توي درگاه ديدم كه داشت وارد اتاق مي شد كه نفهميدم انسانه؟ جنه؟ دزده؟ مرده؟ نامرده؟ البته فكر نكنيد كه من فرصت داشتم كه به اينها فكر كنم ها چنان شوكه شدم كه در جا دادي زدم كه نمي تونيد تصورشو بكنيد. ساختمان لرزيد.
من فقط يك بار اينطور فرياد كشيده بودم اون هم در اثر يك حماقت مسخره به برق 220 ولت متصل شده بودم.
خلاصه يهو ديدم مامانم كه بيشتر از من وحشت كرده بود مي گه: الهي بميرم. منم. منم. الهي بميرم. ترسيدي؟ منم....

نگو اينا از ظهر چندين بار زنگ پايين رو زده بودند تا منو براي نهار و شام و ... صدا كنند ، منم كه تو اغما بودم نفهميده بودم يا حال جواب دادن نداشتم و خلاصه نگران شده بودند.
ساعت 5/11 شب بود و از بيرون كه مي اومدن سر راه خواسته بودند يه سري هم به من بزنند ببينند زنده ام يا نه؟ كه در باز بوده و ... ظاهرا يادم رفته بود در رو قفل كنم.

نتيجه اخلاقي: حتي اگه خواستيد بميريد هم اول در رو قفل كنيد بعد هر غلطي خواستيد بكنيد. وگرنه ممكنه اينجوري ضايع بشيد.


حالا همه اينها به كنار، از سه چهار هفته پيش كه دزد اومد و درست از جلوي در اتاق من (البته در غياب بنده) 100 كيلو برنج رو برد مادر بزرگوار مرتب توصيه هاي ايمني مي كردند و ما هم مسخرشون مي كرديم و مي گفتيم : برو بابا ، دزد؟ اصلا دلم مي خواد يه سري اين دزده بياد تا اساسي حالشو بگيرم و.... خلاصه كه حسابي رجز خونده بوديم و اينم نتيجه اش.

نتيجه اخلاقي دوم رو هم ديگه خودتون استخراج كنيد.


پ.ن: لازمه تذكر بدم اون چيزي كه من ازش ترسيدم دزد يا هر چيز مشابه اين نبود. اصلا بهتره بگم ترس نبود، وحشت بود. وحشت ناشي از نمي دونم چي؟! من تو اون لحظه تو حال طبيعي نبودم. درك درستي از موقعيتم نداشتم. حتي نمي دونستم زنده ام يا به وصال جهان باقي نايل شدم...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home