Tuesday, January 31, 2006

يه كم ديگه مزخرف گويي

زنگ زدم به دكتري كه چند وقت پيش مي رفتم پيشش. ميگم يه وقت مشاوره مي خوام. منشيش ميگه: دكتر يه روانشناس آوردن. ديگه خودشون مشاوره نمي كنن اگه مي خواي با اون برات وقت بذارم. گفتم نه متشكر و قطع كردم.

با خودم فكر كردم كه حالا اين يعني چي؟ يعني فقط نسخه پيچي؟ با يه ويزيت ده دقيقه اي؟ بدون اينكه شناخت درستي از مريضت و روحياتش پيداكني؟ مگه نه اينكه روانپزشك اول بايد با زير و بم روح و روان مريضش آشنا بشه؟ و بعد بهترين راه رو براي كمك به اون انتخاب كنه؟ مگه... البته ايشون به نظر من آدم با وجداني بودند و پولكي هم نبودند و دلسوزانه كار مي كردند. در ضمن اينكه سرشون هم خيلي شلوغ بود ولي خوب بازم همه اينا به نظرم دليل موجهي نيست. اصلا نپسنديدم اين شيوه رو..

در هر حال من مي خواستم پيش كسي برم كه بشناستم ، با خودم و اخلاقم و مشكلاتم حداقل يه آشنايي نسبي داشته باشه. اصولا آدم تعريف كردن نيستم. عمرن برم بشينم و براي كسي ولو يه دكتر زندگينامه تعريف كنم. من فقط يه جلسه مي خواستم برم محض يه مشاوره تحصيلي. شايد هم بهتر شد. يادم اومد كه بهتره خودم مشكلاتمو حل كنم.


اين روزا خوب نيستم. روبراه نيستم. بهم ريخته ام. كلافه ام. نمي دونم چمه. اصلا نمي دونم چمه؟؟؟ ولي اينا همش اصلا اهميتي نداره. اگه بي قرارم، اگه ناراحت و غمگينم ، اگه يه گردو تو گلوم گير كرده ، اگه عاشق سيگارام شدم، اگه آرزوي يه خواب خيلي خيلي طولاني آرومو دارم ، اگه... خلاصه همه اينا اصلا مهم نيستن. من با خودم و زندگي بلدم كنار بيام . ولي چيزي كه داره ديوونه ام مي كنه، چيزي كه باعث شد تصميم بگيرم با دكتر روانپزشكم مشورت كنم كتابهايي هستند كه سرزنش آميز نگاهم مي كنن و من بهشون دهن كجي مي كنم.

مشكلم چيه؟ اينه كه درس نمي خونم. مي گين خوب بشين بخون؟ واقعا از راهنماييتون ممنونم ولي اين به فكر خودم هم مي رسيد. نمي تونم بخونم. نمي تونم بشينم پاش. نمي تونم خودمو مجبور كنم. يك كلام از پس خودم بر نمي آم. ديگه واقعا كلافه ام. از دست خودم خسته ام. نمي دونم چي كار كنم؟ نمي دونم چي كار كنم. تو اين مدت به هر چيزي متوسل شدم. از افراد مختلف خواستم كه بهم فشار بيارن، سرم غر بزنن و وضعيت درس خوندنمو كنترل كنن تا خودش محركي باشه. ولي خوب هر كسي گرفتاريهاي خودشو داره. البته مي دونم كه اصولا تو زندگي فقط يك نفر هست كه واقعا مي تونه به آدم كمك كنه و اون خودشه. فقط و فقط. ولي با اين وجود عوامل محيطي هم بي اثر نيستند. خلاصه كه اين تير آخرم هم كه مشورت با روانپزشك سابقم بود هم به سنگ خورد.

گاهي زندگي اونقدر در نظرم مسخره و مزخرف و بي ارزش مي آد كه حتي انرژي اي براي تلاش كردن در خودم نمي بينم ولي مي دونم حالا كه زنده ام بايد حداقل در مسير ايده آلهاي خودم حركت كنم.
از نظر تئوري بيست بيستم. خودم آخرشم. همه رو از برم. چيزي كم ندارم. اما دريغ از يك اپسيلون پشتكار . عالم بي عمل به معني واقعي كلمه.

آدم بي استعدادي نيستم. مشكل خاصي هم با درسا ندارم. حتي گاهي وقتي مي خونم كلي هم باهاشون حال مي كنم. مشكل فقط فكر كنم نوعي تنبلي يا يه چيزي شبيه اين باشه. كسي پيشنهادي نداره؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home