كجا بودم؟
سلام. از كجا بايد شروع كرد به نوشتن؟ آهان. خوب اول اينكه از همه تون ممنونم بابت پيامهاي خوبتون. حس خوشايندي بود وقتي بعد از دو هفته آنلاين شدم و ديدم كه اگه توي دنياي واقعي نه، ولي توي اين دنياي دوست داشتني كساني بودند كه سراغم رو گرفتند. و دوست داشتند كه يه صدايي از نويسنده ي نديده ي ديوونه ي اين وبلاگ درپيت در بياد. بچه ها مرسي از همه تون.
من اين مدت نمي دونم كجا بودم. نبودنم ناخواسته و اتفاقي بود. بدون تصميم من. ولي به قدري موثر بود و من در عرض همين دو هفته اونقدر از دنيا فاصله گرفتم كه امروز كلي وقت صرف كردم تا ذهنم دوباره شروع كنه به حرف زدن. انگار يادم رفته بود كه چطور مي شه با ديگران صحبت كرد. و حالا خوشحالم كه كلمات خودشون داره پيداشون مي شه. يكي بعد از ديگري. :)
حقيقت اينه كه علي رغم همه تلاشها و خواهشها و استدلالها و هزار ترفند ديگه ي بابا و بيشتر از اون من بالاخره مامان كار خودشو كرد و نقاشان به اين خونه سرازير شدند.
نقاشي كردن خونه در حالي كه داري توش زندگي مي كني واقعا كار وحشتناكيه و ما اولين باره كه همچين بلايي سرمون مي آد. البته من كه خوشبختانه پايين تو سوراخ خودم بودم و از اين زلزله كمي به دور ولي به هر حال آثارش گريبان من رو هم گرفته. اين مدت همه چيز عجيب بود. شايد مسخره به نظر بياد ولي آنقدر همه چيز به هم ريخته و خارج از حالت طبيعي بود كه من احساس مي كردم اتفاقات و آدمها واقعيت ندارند. حالت جالبي داشتم. يه حالت خلسه ي رواني...
يه شب اومدم بالا و ديدم فرش و تخت و كتابا و خونه و زندگي وسطه. بعد ديدم كه ديگه كامپيوتري در كار نيست. بعد فكر كردم پس حالا من چي كار بايد بكنم؟ آخه نيمي از زندگيم توي اين جعبه جريان داره! يعني زندگي مي خوابه فعلا؟ به هر حال چاره اي نبود. ولي بعد از اون يه اتفاق جالب افتاد. درس خوندنم به طرز باور نكردني متحول شد. انگار ذهنم آزاد شده بود و آماده براي خوندن و خوندن و خوندن. البته رفت و آمد مداوم خانواده كه خودشون ديگه جا و مكان درستي نداشتند مزاحمم مي شد ولي به لحاظ ذهني تمام روز مهياي درس خوندن بودم و اين عالي بود.
البته با وجود همه اينها به محض اينكه اتاقها قابل سكونت شدند و امكان سر هم كردن اين تشكيلات فراهم شد اين لامصب رو روبراهش كردم و با ولع نشستم پاش. اين نشون مي ده كه اينجانب آدم بشو نمي باشم كه نمي باشم...!! و حالا به نظر مي آد دوباره از اون حالت آمادگي خارج شدم و برگشتم همون جايي كه بودم!
فكر مي كنم يكي از راههاي رسيدن به هدف دوري از اين دنياي عزيز باشه براي مدتي محدود. فقط تا زمان امتحان. سعي مي كنم ننويسم و نخونم تا اون موقع. يا حداقل خيلي كم اينورا پيدام بشه. شما هم كه نديده هم دوستتون دارم هم روتون حساب مي كنم اميدوارم اين لطف رو بهم داشته باشيد و از نظر روحي كمكم كنيد. اگه ديديد باز دارم پر رو بازي در مي آرم و مي نويسم سرم غر بزنيد و اگه باز رد پام رو تو وبلاگاتون ديديد بندازيدم بيرون و سفارش كنيد اونورا رام ندن و خلاصه رومو كم كنيد. مرسي از همه تون بابت همه چي..
اميدوارم بتونم دوباره وارد اون دنياي خالي از همه چيز بشم و فقط به درس خوندن بپردازم. اميدوارم بتونم...
من اين مدت نمي دونم كجا بودم. نبودنم ناخواسته و اتفاقي بود. بدون تصميم من. ولي به قدري موثر بود و من در عرض همين دو هفته اونقدر از دنيا فاصله گرفتم كه امروز كلي وقت صرف كردم تا ذهنم دوباره شروع كنه به حرف زدن. انگار يادم رفته بود كه چطور مي شه با ديگران صحبت كرد. و حالا خوشحالم كه كلمات خودشون داره پيداشون مي شه. يكي بعد از ديگري. :)
حقيقت اينه كه علي رغم همه تلاشها و خواهشها و استدلالها و هزار ترفند ديگه ي بابا و بيشتر از اون من بالاخره مامان كار خودشو كرد و نقاشان به اين خونه سرازير شدند.
نقاشي كردن خونه در حالي كه داري توش زندگي مي كني واقعا كار وحشتناكيه و ما اولين باره كه همچين بلايي سرمون مي آد. البته من كه خوشبختانه پايين تو سوراخ خودم بودم و از اين زلزله كمي به دور ولي به هر حال آثارش گريبان من رو هم گرفته. اين مدت همه چيز عجيب بود. شايد مسخره به نظر بياد ولي آنقدر همه چيز به هم ريخته و خارج از حالت طبيعي بود كه من احساس مي كردم اتفاقات و آدمها واقعيت ندارند. حالت جالبي داشتم. يه حالت خلسه ي رواني...
يه شب اومدم بالا و ديدم فرش و تخت و كتابا و خونه و زندگي وسطه. بعد ديدم كه ديگه كامپيوتري در كار نيست. بعد فكر كردم پس حالا من چي كار بايد بكنم؟ آخه نيمي از زندگيم توي اين جعبه جريان داره! يعني زندگي مي خوابه فعلا؟ به هر حال چاره اي نبود. ولي بعد از اون يه اتفاق جالب افتاد. درس خوندنم به طرز باور نكردني متحول شد. انگار ذهنم آزاد شده بود و آماده براي خوندن و خوندن و خوندن. البته رفت و آمد مداوم خانواده كه خودشون ديگه جا و مكان درستي نداشتند مزاحمم مي شد ولي به لحاظ ذهني تمام روز مهياي درس خوندن بودم و اين عالي بود.
البته با وجود همه اينها به محض اينكه اتاقها قابل سكونت شدند و امكان سر هم كردن اين تشكيلات فراهم شد اين لامصب رو روبراهش كردم و با ولع نشستم پاش. اين نشون مي ده كه اينجانب آدم بشو نمي باشم كه نمي باشم...!! و حالا به نظر مي آد دوباره از اون حالت آمادگي خارج شدم و برگشتم همون جايي كه بودم!
فكر مي كنم يكي از راههاي رسيدن به هدف دوري از اين دنياي عزيز باشه براي مدتي محدود. فقط تا زمان امتحان. سعي مي كنم ننويسم و نخونم تا اون موقع. يا حداقل خيلي كم اينورا پيدام بشه. شما هم كه نديده هم دوستتون دارم هم روتون حساب مي كنم اميدوارم اين لطف رو بهم داشته باشيد و از نظر روحي كمكم كنيد. اگه ديديد باز دارم پر رو بازي در مي آرم و مي نويسم سرم غر بزنيد و اگه باز رد پام رو تو وبلاگاتون ديديد بندازيدم بيرون و سفارش كنيد اونورا رام ندن و خلاصه رومو كم كنيد. مرسي از همه تون بابت همه چي..
اميدوارم بتونم دوباره وارد اون دنياي خالي از همه چيز بشم و فقط به درس خوندن بپردازم. اميدوارم بتونم...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home