Monday, April 24, 2006

پرتقال، ميوه ي بهشتي

نشسته بودم پاي تلويزيون و داشتم واسه خودم پرتقال پوست مي كندم كه يهو بي مقدمه خواهر كوچولوم گفت: يادته نغمه رو؟
با تعجب برگشتم نگاش كردم. همچين گفته بود يادته كه انگار داشت در مورد كسي حرف مي زد كه ديگه وجود نداره ولي اون كه نمي دونست !؟!
ادامه داد: هروقت پرتقال پوست مي كند باهاش گل درست مي كرد...
و من همچنان نگاش مي كردم.. نه، نمي دونم كجا رو نگاه مي كردم... گفت: چيه؟ چي شد؟
ناخود آگاه سرم رفت عقب و افتاد روي تكيه گاه مبل...

خدايا... خدايا... آره يادم بود.. يكي يكي يادم مي اومد هزارن نغمه اي رو كه تو اون سالها برام نواخته بود...


يادم اومد روز آخر كه اينجا بودي نشسته بود تو بغلت و جم نمي خورد. يادته وقتي برگشتيم پايين بغضت تركيد؟ يادته بهم گفتي ازت قول گرفته كه اين دفعه بياي خونه مون و بموني؟ كه ديگه نري؟ يادت مي آد؟ يادته هر دو مون با اين حرف گريه كرديم؟ يادته مي گفتي بچه انگار حس كرده بود كه بار آخره مي بينتت؟ يادته چطور دستاشو حلقه كرده بود دور گردنت؟
و حالا امروز...

كي براش با پوست پرتقال گل درست كرده بودي؟

عزيزم پس كي مي خواي به قولت عمل كني ؟ كي مي خواي بياي و يه عالمه بموني؟ كه ديگه نري؟ پس كي...؟


بودنت فصل عطش شكره ، شيره، بستنيست
دست به دل ما نزنيد، ظرف بلور شكستنيست


پ.ن: اين شعره تو سرم سوت مي كشه ولي درستش يادم نمي آد. اگه غلط غلوطه ببخشيد و اگه درستشو مي دونيد لطفا كمك كنيد تا اصلاحش كنم. مرسي.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home