Monday, August 14, 2006

تف به اين زندگي

الان اين پست كيوان رو خوندم. به حد مرگ دلم گرفت. يا شايدم به حد مرگ دلم گرفته بود و تازه فهميدم كه چمه! فكر كنم اين دقيقا همون چيزي بود كه به درد اين روزاي من مي خورد. خط به خط شو حس كردم و..

اين روزا خودم نيستم. به شدت انگيزه هاي حيات از من دور شده اند. با اينكه به خودم قول داده بودم بعد امتحان پشتشو بگيرم و برم دكتر و تكليف زندگيم رو روشن كنم و ديگه موضوع رو ول نكنم ولي انگار ديگه حتي اشتياق و انگيزه اي به همچين چيز واجبي هم در من نيست. زندگي به شدت تكراري، خسته كننده و كسالتبارتر از هميشه شده و بيش از هميشه در نظرم احمقانه جلوه مي كنه. هيچ چيزي در من هيجاني ايجاد نمي كنه. هيچ چيز مهمي انگار ديگه در دنيا وجود نداره. با خودم مي گم: كه چي؟! اين همه دردسر و بدبختي كه چي؟! مگه چقدر ديگه مي خوام زندگي كنم كه به دردسرش بيارزه؟!
حس اون پيرمرد 90 ساله اي رو دارم كه ديگه اميدي براي فعاليت و تلاشي تازه ، تحمل رنج ها و سختي ها براي دستيابي به هدفي بزرگ يا آينده اي بهتر براش وجود نداره. انگار همه چي تموم شده و بهترين كار اينه كه منتظر فردا و پس فردا و روزهاي بعد باشي به اين اميد كه يكي از اونها روز آخر باشه. همون روز موعود!

غم تنهايي اسيرت مي كنه، تا بخواي بجنبي پيرت مي كنه...
اگه امشب بگذره فردا مي شه، مگه فردا چي مي شه؟! تو مي دوني...

نه گمون نكنم فردا روز بهتري باشه! قبلا گفتم بازم مي گم زندگي رسم خوشايندي نيست !

كاش مي شد براي تنوع هم كه شده مدتي از اين دنيا به دنياي ديگر رفت...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home