Friday, October 13, 2006

رفتن ، هميشه رفتن...

اين پست كيوان رو كه بسيار زيبا هم نوشته شده ، واقعي واقعي ، از ته دل ، خوندم و اشك هام سيل نشد ولي جاري شد. خط به خطشو لمس كردم. انگار از اول زندگيم هزار بار اين راه رو رفتم. ميشناختمش خط به خطشو.
يادم اومد كه تو اين يكي دو ساله چقدر آدمها ي ديده و نديده رو بدرقه كردم و چقدر همه رفتن ها برام دردناك بوده و همه شون يه بغض تركيده و نتركيده رو با خودشون برام به همراه داشتن. هر يه نفري كه مي ره انگار خالي و خالي تر مي شم. حتي اگه يكي از آدماي اين دنياي جادويي باشه كه براي من هر كدوم يه قلم هستند با يه تفكر موافق يا مخالف، چه اينجا باشند چه اون سر دنيا. ولي انگار باز هم رفتن رو حس مي كنم. با هر كدومشون كمي خالي تر مي شم. نمي دونم اين داستان تا كي و تا كجا ادامه خواهد داشت؟! نمي دونم اين چه بلاييه كه به سر ما اومده كه كعبه آرزوهامون خارج از اين مرزهاست! كه براي پيشرفت بايد از روي خودتو همه چيزت و همه كست بگذري! بهاي سنگيني بپردازي اما بري.
نه اينكه براي من اينطور نيست. نه اينكه من نگاه متفاوتي دارم كه من هم اگر شرايطش را داشتم تا به حال رفته بودم. اما لعنت به اين رفتن ها كه خيلي چيزها با خود مي برد و بسيار چيزها بر جاي مي گذارد..!

گمانم به تاريخ پيوسته ها هنوز اثراتشان بر لايه هاي زيرين روحم باقيست و بدون اينكه بدانم تا ابد با هر رفتني داغي كه نمي داني چيست تازه مي شود و سوزش از سر مي گيرد!

بسيار گرفته و تا به امروز هيچ به من نداده اين راه دراز... با من از رفتن نگوييد، من طاقتش را ندارم. كاش پيدا مي شد كسي كه برايم از ماندن بگويد. از بودن.. دلگرمي مي خواهم....

نميدانم آيا روزي هم من كوله بار خواهم بست...؟!

نفرين به سفر كه هرچه كرد او كرد!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home