Sunday, February 20, 2005

...یاد ایامی

چند شبه بدجوري خواب بچه ها رو مي بينم. دوستان دوره دانشگاه رو. اونايي رو كه با هم زندگي كرديم. كه با هم ندار ندار بوديم و الان از هم بي خبريم. چقدر دلم برا بچه ها تنگ شده.
ديشب رو تا صبح با بچه ها سر كردم صبح كه بيدار شدم و ديدم كه همه اش خواب بوده از توي همون رختخواب دستمو دراز كردم و گوشي رو برداشتم كه شيراز رو بگيرم وبا يكي از دوستان صحبت كنم كه همون لحظه صداي زنگ آيفون اتاقم بلند شد. داشتن براي صبحانه صدام مي كردن.الان ساعت 5/11 شبه و من هنوز زنگ نزدم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home