...یاد ایامی
چند شبه بدجوري خواب بچه ها رو مي بينم. دوستان دوره دانشگاه رو. اونايي رو كه با هم زندگي كرديم. كه با هم ندار ندار بوديم و الان از هم بي خبريم. چقدر دلم برا بچه ها تنگ شده.
ديشب رو تا صبح با بچه ها سر كردم صبح كه بيدار شدم و ديدم كه همه اش خواب بوده از توي همون رختخواب دستمو دراز كردم و گوشي رو برداشتم كه شيراز رو بگيرم وبا يكي از دوستان صحبت كنم كه همون لحظه صداي زنگ آيفون اتاقم بلند شد. داشتن براي صبحانه صدام مي كردن.الان ساعت 5/11 شبه و من هنوز زنگ نزدم.
ديشب رو تا صبح با بچه ها سر كردم صبح كه بيدار شدم و ديدم كه همه اش خواب بوده از توي همون رختخواب دستمو دراز كردم و گوشي رو برداشتم كه شيراز رو بگيرم وبا يكي از دوستان صحبت كنم كه همون لحظه صداي زنگ آيفون اتاقم بلند شد. داشتن براي صبحانه صدام مي كردن.الان ساعت 5/11 شبه و من هنوز زنگ نزدم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home