Sunday, April 10, 2005

يه سفر ناخواسته

ساعت 12 شب خبردار شدم كه پدر يكي از دوستان دوره دانشگاه فوت كرده و ساعت 4 بعد از ظهر روز بعد مشخص شد براي اينكه به مراسم برسيم بايد همون شب حركت كنيم و به اين ترتيب 11 شب راهي شيراز شديم. اين هم از سال 84 كه اميدوار بوديم سال بهتري باشه.
خوشبختانه روحيه خوبي داشتند البته ناراحتي ها وقتي خودشون رو نشون مي دن كه همه مي رن دنبال زندگيشون و جاي خالي طرف رو حسابي مي توني ببيني. آنقدر همه چيز ناگهاني بود كه حتي فرصت فكر كردن نبود.
اولين سفرم بدون تو. اگه بگم خيلي سخت بود دروغ گفتم ولي راحت هم نبود. همراهم بودي هر چند كه سعي مي كردم نباشي. مي دونم از اينكه بدون تو رفتم دلخوري حتي شايد باهام قهر باشي ولي عزيزم فكر نمي كني با شرايط فعلي كمي پرتوقع هستي؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home