Tuesday, March 08, 2005

خونه تكوني

ديروز مامان كارگر داشت تا خونه رو برامون بتكونند. چون يكيشون بچه كوچيك داشت زن برادرش رو آورده بود كه مواظب بچه باشه.
سرمو كه بلند كردم چهره زيبا و معصوم كودكانه اي در برابرم ديدم. بي حركت، بي صدا. رفتم و اومدم و به كارهام رسيدم و... توجهي نكردم اما زماني خشكم زد كه همراه اون چهره معصوم يه شكم خيلي بزرگ به چشمم خورد كه خبر از تولدي نه چندان دور مي داد. به زحمت نگاهم رو منحرف كردم اما تا اين لحظه نتونستم فكرم رو هم بفرستم دنبال نخود سياه تا باهاش بازي نكنه.
بعدا از مادرم در موردش پرسيدم. ظاهرا مادرش طلاق گرفته و مجددا ازدواج كرده بود و پدري معتاد كه برايش داشتن و نداشتن دختري يكسان بود او را از 15 سالگي نامزد پسري بي كار و نامناسب كرده بود.
ازش پرسيدم چند سالته؟ گفت: 18 . رفتار و گفتارش با اين جماعت بسيار متفاوت بود.اصالتي ذاتي انگار در او بود كه نمي تونستي اون رو از يك طبقه پست بدوني. مثل فرشته اي بود كه به اشتباه در ميان زباله ها متولد شده باشد.
نمي دونم چرا آدم براي چهره هاي زيبا حقوق بيشتري قائل است انگار اين چهره لايق زندگي بهتري بود.
وقتي دستمال دادند دستش كه زمين رو تميز كنه و بي كلام اطاعت كرد با تمام وجود دلم مي خواست از دستش بگيرم. ترجيح مي دادم كه خودم اين كار رو بكنم. انگار اين كارها مال اون نبود، اون هم با وضعيتي كه داشت. اما وقتي در ذهنم زندگي اون دختر رو مجسم كردم فهميدم كه بهتره ديگه بهش فكر نكنم و بي صدا از اون محيط خارج شدم.
اي كاش مي شد كاري برايش كرد. صداش از توي گوشم و صورتش از برابر چشمم نمي رود. حيفه توي اون زندگي از بين بره.
شايد فكر كنيد اغراق مي كنم يا شلوغش كردم ولي اين طور نيست. تا بحال چنين چيزي نديده بودم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home