Wednesday, April 13, 2005

يه خبر خوب

ديروز صبح دوستي با يك مژده بهم تلفن كرد. روزنه اي اميدبخش. خبري كه راهي بود به سوي چيزي كه در حال حاضر شايد بيش از هرچيز خواهانشم. خوشحال شدم؟ آره قطعا ولي بيشتر از خوشحالي از ديروز تا حالا ترسي با منه كه دور از حقيقت هم نيست. ترس از اينكه نتونم از اين شرايط استفاده كنم. ترس از اينكه باز هم هيچ چيز تغيير نكنه. ترس از اينكه باز هم مجبور باشم بشينم و نگاه كنم. واي خدايا احتياج به كمك دارم ديگه كم كم دارم به اين نتيجه مي رسم كه به تنهايي نمي تونم مشكلم رو حل كنم. نه حتما مي تونم بالاخره يه راهي براش پيدا كنم. لعنت به من و همه حماقتهايي كه تو زندگيم به خرج دادم و مي دم.
اي خدا كمكم كن.تنها كسي هستي كه هنوز مي تونم ازت خواهش كنم و در مقابلت بي خيال غرورم بشم. مي ترسم از اون روزي كه مقابل تو هم نتونم سر خم كنم كه خيلي هم به نظرم دور نمي آد.
واي كه چطور مي تونم از اين باتلاقي كه گرفتارش شدم بيرون بيام؟
بايد فكر كنم. بايد فكر كنم. بايد فكر كنم...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home