Saturday, April 16, 2005

بدون شرح

گلادياتور زانو زده بود و دعا مي كرد و در دل با همسر و فرزند به قتل رسيده اش صحبت مي كرد يكي از بردگان به او نزديك شد و پرسيد:
- صداتو مي شنون؟
- كيا؟
- خانواده ات
- بله
- بهشون چي مي گي؟
- به پسرم مي گم موقع سواري پنجه هاشو بالا بگيره و... و به زنم ( كمي مكث كرد و لبخندي زد) به تو ربطي نداره
و هر دو با آرامي خنديدند.

خواستم از ديشب بنويسم، ديدم به شما ربطي نداره.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home