Saturday, April 23, 2005

دري وري

هاي چي كار داري مي كني؟ حواست هست؟ مي ترسم آخر يا زندگي اون و زيرو رو كنم يا خودم دوباره زيرو رو بشم. از خودم ديگه مي ترسم. دوباره داره برام زنده مي شه. دوباره داره مي آد تو زندگيم. نمي دونم چي كار بايد بكنم؟؟؟؟؟ به خودم هر حقي رو مي دم ولي... نمي خوام دوباره با سر بخورم زمين.

راستي ديشب اتفاق جالبي افتاده كه اگه سر حوصله بودم طنز گونه تعريفش مي كردم تا با هم بخنديم:
قرار بود وقتي برگشتند بهم زنگ بزنه. گوشي رو گذاشتم كنار بالشم كه اگه زنگ زد دم دستم باشه صبح كه بيدار شدم فكر كردم چرا ازش خبري نشده؟ بالاخره وقتي صحبت كرديم ديدم داره راجع به مكالمه ديشبمون حرف مي زنه!!!! ديشب؟ ولي ديشب كه ما با هم حرف نزديم!!! جالب اينجا بود كه مي گفت حتي صدات خواب آلود هم نبود. اولش فكر كردم تلفن رو جواب دادم ولي چون خواب آلود بودم فراموش كردم ولي الان ديگه مطمئنم كه اصلا از خواب بيدار نشدم. ميگفت : ازت پرسيدم خواب بودي؟ گفتي نه دراز كشيده بودم منتظر زنگت بودم!!! اون وسطا هم قطع شده و ديگه نتونسته بگيره. ولي نكته عجيب اينه كه صبح گوشي روي ميز بود!؟؟

از همه بدتر اينكه اولش از بعضي دري وري هاي ديشبم ناراحت شده بوده و بعد كه موضوع رو فهميده ازاينكه لابد برام بي اهميت بوده كه فراموشش كردم!!! بابا من بيچاره خواب بودم. خواب.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home