Thursday, November 09, 2006

شمال، دلگيرتر از هميشه

شمال كه مي رم يه جوري مي شم، دلم مي گيره. خيلي زياد. هنوز چشمم دنبال پدربزرگم و خونه اي كه فرخته شد و نمي دونم دچار چه سرنوشتي شد مي گرده. هنوز دنبال دختر عمه ها و پسر عمه هايي هستم كه يه روزگاري بدجوري هم بازي بوديم و يك دنيا خاطره و حالا هر كدوم زن يا مردي رو در كنار دارن و خيلي هاشون كودكي رو هم در آغوش! و من هنوز انتظار دارم همون آدماي 15 سال پيش رو ببينم با همون حال و هوا!


هنوزم وقتي مي ريم شمال هواي نمناك اونجا كه به صورتم مي خوره منو مي بره تو اون خونه ي كوچيك و حياط بزرگ و با صفاي خونه پدربزرگ و زير درختاي نارنگي و پرتقالش گم مي شم و مي رم تا نوك درخت انجير محبوب همه مون كه تمام تابستان شيره ي حيات اون خونه بود. مي رم زير اون درخت فندق و همه ي بچه ها رو اون زير حاضر مي بينم. ياد مراسم جمع كردن و تقسيم فندق ها مي افتم كه بين ما بچه ها هميشه بدون جرزني انجام مي شد.( اينو يادم باشه تعريف كنم كه حسابي شنيدنيه) مي رم زير داربست اون شاخه هاي مو گوشه حياط كه يه فضاي خيلي دنج و دوست داشتي رو ايجاد كرده بود و خونه ي هميشگي ما بچه ها بود. گوشه گوشه ي خونه رو سرك مي كشم و بچه ها رو مي بينم و بعد راه مي افتم سمت خونه عمه اينا. زير و بم خاطره خاطره ي اون خونه رو هم گشت مي زنم و با بچه ها بازي و شيطنت مي كنم و ناگاه پرت مي شم وسط اتاق سميعه عزيز! تو خونه ي جديد عمه اينا هستم و تنها وسط اتاق ايستاده ام و منظره هايي هم كه مي بينم هيچ شباهتي به اونچه در خيال مي ديدم نداره! يادم مي آد كه سالها گذشته. پدربزرگ مرده. مادربزرگ به قدري پير و تكيده شده كه وقتي به چهره چروكش ، به چشماي آبي بي فروغش نگاه مي كنم گذر اين سالها رو درش مي بينم و همه چي رو باور مي كنم. چشمايي كه هنوز ميتونه بهت بگه كه زماني چقدر زيبا بوده. چشمايي كه اين سفر تو صورت دختر كوچولوي فوق العاده زيبا و شيرين پيمان ديدم. تو صورت نتيجه ي مادربزرگ.

باور مي كنم كه پدربزرگ سالهاست كه رفته. باور مي كنم كه از اون خونه ها ديگه خبري نيست و باور مي كنم هم بازي هايي رو كه ديگه هم بازي نيستيم!


اين سفر برام خيلي دلگير بود. بيشتر از هميشه احساس كردم كه چقدر شرايط عوض شده، چقدر آدما و همه چيز عوض شده اند! ديگه خبري از كودكي هاي ما نبود. اون دوره گذشته بود و تموم شده بود و من بي جهت دنبالش مي گشتم. بايد باور مي كردم. دلم مي خواد ديگه هيچ وقت نرم شمال. تا يادم نياد خيلي چيزا رو. تا حس كنم كه اونجا هنوز همه چيز همونجور دست نخورده باقي مونده و مشمول گذشت دردناك زمان نشده. دلم مي خواست كودكي هام رو اونجا دست نخورده نگه دارم.

سالها پيش وقتي بعد از پدربزرگ خونه اش فروخته شد با خودم گفتم يه روزي برمي گردم و اين خونه رو دوباره مي خرم. الان اين عهد رو با خودم تجديد مي كنم. اميدوارم يه روزي توان اين كارو داشته باشم و دوست دارم هر وقت دلم گرفت برم و تو اون خونه كوكي هام رو دوباره زندگي كنم. اين سفر دلم گرفت خيلي زياد.

5 Comments:

At 3:26 PM, Anonymous Anonymous said...

آخه پسر، اگه اين خاطرات‌ت رو هم بخواي فراموش کني، ديگه هيچي که! آدم دلش به همين چار تا خاطرات ِ کودکيش خوشه;):)

 
At 4:18 PM, Anonymous Anonymous said...

آخي.

 
At 2:40 PM, Anonymous Anonymous said...

خوب من حاضرم بجات برم شمال

 
At 6:35 PM, Blogger she said...

سلام من البته از شمال خاطرات خیلی خوبی دارم چون فقط یک بار اونجا رفتم! اما در مورد خاطرات کودکی باید بگم که من هم همین حس بهم دست میده. و سعی میکنم به یادشون نیارم. عجیبه!

 
At 12:23 AM, Anonymous Anonymous said...

چقدر غمناک بود تجدید خاطراتت. شمالی که همه میرن دلشون باز شه برای تو شده.. امیدورام باز هم پر از خاطرات زیبا بشه واست. راستی نه ممنون، نوشابه نمی خورم. با کامنتت کلی خندیدم :)

 

Post a Comment

<< Home