Tuesday, December 26, 2006

مرگ. چقدر راحت، چقدر نزديك!

اميد عزيز.
2 - 3 سالي از من بزرگتر بود. 30 -31 ساله! ظاهرا از كرج مي اومده به سمت تهران. دير وقت بوده، نمي دونم شايد خسته بوده، شايد خوابش گرفته. احتمالا زده كنار كه كمي بخوابه يا استراحت كنه؟ نمي دونم؟ هنوز نمي دونم دقيقا چه اتفاقي افتاده؟ ظاهرا چيزي روشن كرده بوده براي گرم شدن. حتما گفته فقط چند دقيقه. حتما هرگز فكر نكرده كه ممكنه خطرناك باشه، گفته حواسم هست. فكر نكرده كه خوابش ببره و... و ديگه نتونه بيدار شه.. نمي دونم تا كي اونجور مونده. نمي دونم پليس پيداش كرده ؟...نمي دونم. نمي دونم..فقط مي دونم كه عمه ي بيچاره ام ديگه اميدي براش نمونده.. مي دونم كه الان ديگه هيچ چيزي تو دنيا آرومش نمي كنه...

بابا گفت: بيشتر از خود اميد برا اون مادر بدبختي ناراحتم كه سي سال با هزار بدبختي با هزار اميد و آرزو اين بچه رو بزرگ كرده. همه زندگيش شده اين پسر. چطوري مي خواد تحمل كنه؟
مامان گفت: جونش برا اميد در مي رفت.

يه دونه پسر ته تغاري بود. عمه ام خيلي دوسش داشت. دخترا كه همه سالهاست رفته اند سر خونه و زندگي خودشون. مونده بود همين يكي كه ديگه همه ي هم و غم پدر و مادر پيرش بود. و حالا..چهره تكيده ي عمه ام رو مجسم مي كنم. زني كه تو زندگيش سختي زياد كشيده. و حالا اين مصبيبت. واي خداي من چطور مي خواد تحمل كنه؟

بردنش شمال برا خاك سپاري. مامان و بابا هم ديروز رفتند براي مراسم. نشد كه برم.

چند ساليه مرتب سايه مرگ رو سر اين فاميل هست و انگار سال به سال هم ناغافل تر و بي رحمانه تر حمله مي كنه!


يادم نيست آخرين بار كي ديدمش؟ چند سال پيش؟ چرا دنيا اينطوري شده؟ چرا اينقدر آدما كم همديگرو مي بينن؟ مگه نه اينكه پسر عمه ام بود؟ پس چرا اينقدر دور؟

يكي از خاطراتي كه از اميد هيچ وقت يادم نمي ره اون روزيه كه :
پيش دانشگاهي بودم. 10 سال پيش! خونه مادربزرگم بودم ( دِتِر ) كه اميد و عمه ام اومدند اونجا ديدن مادربزرگ. اون موقع سرباز بود. مادربزرگم ازش پرسيد:
- سربازي تموم شد؟
+ نه
- چرا؟ تو كه خيلي وقته رفتي؟ چند وقته؟
+ 3 سال !
- مگه سربازي چند ساله؟
+ 2 سال
- پس چرا تموم نشده؟
+ آخه هي شيطوني كردم، هي فرار كردم، هي اضافه خدمت خوردم!!
- پسر جان سربازيتو درست برو زودتر تموم شه راحت شي، بياي به كار و زندگيت برسي. شيطوني نكن ...
و اميد مي خنديد. مي خنديد و مي گفت من مي خوام تموم شه ولي نمي شه..


آهان آره پارسال تابستون بود ، عروسي سميعه. بعد از سالها! آره آخرين باري كه ديدمش اون موقع بود، جلو در سالن.

اون شب وقتي ماجرا رو شنيدم. بعد چند ساعت كه همينجور موضوع تو ذهنم در گردش بود فكر كردم يعني معشوقي داشته؟ كسي رو دوست داشته؟ كسي دوستش داشته؟ كسي تو اون ساعتها نگران و چشم انتظارش بوده؟ نمي دونم. ولي غصه اش همين برا پدر و مادر پيرش بسه كه نابودشون كنه..
آرزو مي كنم از همه خانواده ها دور باشه.


اميد عزيز دعا مي كنم براي آرامش و شادي روانت و از خدا صبر مي خوام براي خانواده ات. براي عزيزانت.


باز هم..
مي رن آدما ، از اونا فقط ، خاطره هاشون به جا مي مونه...


7 Comments:

At 2:18 PM, Anonymous Anonymous said...

salam
ye commente birabt
man yebar pm behet daam to messenger,az ye rabeteyi goftam ke ayande nadareo to gofti ghatesh kon.hala be harfet goosh kardamo cut kardam.ehsase kerekhti mikonam vali ingar rahat shodam yejurayi
merci

 
At 3:27 PM, Anonymous Anonymous said...

behtare begi hamamoon , roohesh shad

 
At 1:08 AM, Anonymous Anonymous said...

tasliyat migam :( az adst dadane javoon kheili sakhte.kheili!

 
At 7:25 PM, Anonymous Anonymous said...

خدایش بیامرزاد

 
At 10:57 AM, Blogger Maryam said...

هی دوست قدیمی ، کلا فراموشت کرده بودم یه دفعه امروز پیدات کردم
من که نفهمیدم امید چه جوری فوت کرد
گاز گرفتگی ؟

 
At 10:44 PM, Anonymous Anonymous said...

ناراحت کننده بود. خیلی صبر می خواد فقط همینو میشه گفت :(

 
At 9:37 PM, Blogger yoota said...

چه بگویم ...چه بگوییم!

 

Post a Comment

<< Home