Monday, November 13, 2006

دتر

اين سري كه از شمال مي اومديم مادر بزرگ خيلي پيرمو آورديم تهران. دلش نمي خواست بياد ولي آورديمش. 7 - 8 روزي رو طاقت آورد و بالاخره بابا برش گردوند. اين مدت يه 15 - 16 واحد تعليمات اسلامي گذرونديم زير نظر مادر بزرگ عزيز! واقعا سعي كرد به ما يه چيزايي ياد بده كه شب اول قبر رو كمي راحت تر بگذرونيم!!:)))) يه شب كه ملت مهموني بودند من و اين داداش كوچيكه خونه بوديم پيش مادربزرگ. خلاصه اون شب حسابي به ما درس داد و درس پرسيد و امتحان گرفت و...
فيلمي داشتيم اون شب. از اين داداش كوچيكه( كه البته بيچاره همچين كوچيكم نيست. واسه خودش دانشجوه!) پرسيد:
- اصول دين رو بلدي؟
- نه
- مدرسه نرفتي مگه؟
- چرا؟
- درس نخوندي؟
- چرا
- پس تو مدرسه چي به شما ياد مي دن؟
- تو مدرسه چيزاي بي خود ياد مي دن! :))))


يه شب هم گير داده بود به بابا. با لحن تحكم آميز معلمها بهش گفت:
- اصول دين چنده؟
بابا هم با لحن شاگردهاي درس خون جواب داد: 5
- اول؟
- توحيد
- دوم؟
- نبوت
مادربزرگم با لحن معلمهاي خشمگين: عددددل...
:)))

و هم اكنون من بر خود واجب مي دانم كه جهت رستگاري همه بلاگرهاي عزيز يه چيزايي اينجا يادشون بدم كه شب اول قبر بدردشون بخوره!
اصول دين 5 است. اول: توحيد ، دوم: عدل ، سوم: نبوت ، چهارم: امامت ، پنجم: معاد روز قيامت. الهي بزرگي سزاوار توست / جلال و قلم نقش ... توست ( يه چيزي تو اين مايه ها)
جميعا صلوات.


يه ويژگي جالب مادر بزرگم شعر خوندنش بود. با اينكه زني كاملا بي سواده و حدود نود سال سنشه ولي كلي شعر حفظه كه مرتب داره اونا رو مي خونه. بيشترشون جنبه ي اخلاقي دارن و به صورت پند و اندرز هستند ولي بعضياشون واقعا جالبند.
يكي شون كه خيلي برام جالب بود اين بود. مي گفت:

مي بخور، منبر بسوزون، مردم آزاري نكن.

) توضيح المسائل: دقت كنيد كه دو مورد اول در فرهنگ مذهبي اونم در اين سطح مساوي با بدترين چيزهاييه كه يه نفر مي تونه انجام بده. با توجه به اين موضوع مي تونه اين عبارت خيلي براتون جالب تر باشه)

آهان يكي از شعر هايي هم كه اين چند روز خيلي مي خوند اين بود:

بلبلان ناله در چمن مكنيد / شكوه از دست يكديگر مكنيد
ما اگر بد بوديم رفتيم / بعد ما بد به يكديگر مكنيد

اگر باد گرون بوديم و رفتيم / اگر نامهربون بوديم و رفتيم
شما در خانمان خود بمانيد / كه ما بي خانمون بوديم و رفتيم

(اگه غلط غلوط داره ببخشيد تكيه به حافظه كردم!)
اينو كه مي خوند يه جوري مي شدم. ناراحت مي شدم. دلم مي گرفت.خيلي. گاهي هم همينو به صورت آواز وار مي خوند كه آدم دوبرابر دلش مي گرفت. (هنوز اعصابم خورد مي شه كه چرا موقع خوندن اينها نياوردم ازش فيلم بگيرم.)


موقع اومدن توي راه واستاديم يه رستوراني كه نهار بخوريم. نمي دونم هيچ وقت قبلا رفته بود رستوران يا نه؟ ولي بهر حال براش جالب بود. وقتي برگشتيم تو ماشين گفت: پول كه باشه نعمت فراوونه. دلم سوخت با خودم فكر كردم كه اينا چه جوري زندگي كرده اند و چقدر دنياشون از ما دور‌ه.

مطمئنم كه اين آخرين سفر مادربزرگم به خونه ي ما بود



پ.ن1: مامان تو اين مدت ثابت كرد كه چقدر مهربون و معركه است. احترامم بهش دو برابر شد. مامان جان خسته نباشي

پ.ن2:" دتر" به زبون محلي يعني دختر ولي ما از اول به مادربزرگم هميشه مي گفتيم دتر. يعني همه مي گفتن. حتي بچه هاش. دليلشم نمي دونم!

پ.ن3: بابا بچه آخر خونه بوده و براي پدر و مادرش بي نهايت عزيز. عشقي كه پدربزرگم ومادربزرگم بهش داشتند يه علاقه ي خيلي خاص بود. مادربزرگم اين سري يه روز كه داشت برام حرف مي زد گفت: كاش نزديك بود. حداقل روزي يه بار، هفته اي يه بار ، ماهي يه بار مي ديدمش. دلم براش سوخت كه تو اين سن شايد تنها آرزوش اين باشه كه دردونه اش نزديكش باشه ولي...
اين سري كه رفتيم شمال براي اولين بار 8 ماه بود كه نرفته بوديم. هيچ وقت پيش نمي اومد كه اينقدر طولاني بشه و وقتي وارد شديم پير زن بابا رو بغل كرد و اشك ريخت و من باز هم دلم گرفت... و بازهم ياد پدربزرگم افتادم كه شكر خدا دو ، سه سال آخر زندگيش ما شمال بوديم و عمه ام تعريف مي كرد كه يه روز گريه كرده بوده كه علي دو ، سه روزه اينجا نيومده. نكنه مريض شده؟! پدر بزرگ و مادر بزرگا واقعا سرمايه هر خانواده هستند. نبودنشون خيلي بده. خيلي..

7 Comments:

At 12:22 PM, Anonymous Anonymous said...

آخ که چقدر دلم گرفت این پستتون رو خوندم . من مامان بزرگمو خیلی دوست داشتم . میدونین چی جالبه؟ اینکه اونم همه این شعرا رو بلد بود. اونقدر براش گریه کردم وقتی رفت . عین فرشته ها می مونن . انگار مال این دنیا نیستن ... به مامان بزرگت چیزای خوب خوب بگو یادش بمونه که وقتی بره حسابی پشیمون میشی چرا بیشتر بهش مهربونی نکردی ...

 
At 3:45 PM, Blogger Veron said...

خدا برات نگهشون داره...خوشحالم که انقد دوسش داریو و اونم شماها و مخصوصا باباتو دوس داره..مامانتم خسته نباشن..

 
At 10:33 PM, Anonymous Anonymous said...

من بلاگها رو باز میکنم بعد سر فرصت آف میخونم ولی این پستتو همینجوری تا آخر خوندم بدون اینکه حواسم باشه . نتونستن نصفه بذارمش :)ه

 
At 1:58 AM, Anonymous Anonymous said...

خيلي اينو قشنگ نوشته بودي حاجي، ولي اين مادربزرگ پدربزرگا نيستن که ما بايد دل‌مون براشون بسوزه، اونان که بايد دل‌شون براي ما بسوزه، که اينقدر غرق ِ تووي اين زندگي شديم
مامان‌بزرگتو منم دوس دارم>:D<

 
At 6:31 PM, Blogger yoota said...

جناب... کودکستان نرفتی؟

این شهرو بهت یاد ندادن؟ اصول دین بود چند ؟

 
At 1:01 PM, Blogger بید مجنون said...

با این پستت یاد مادر بزرگ خدا بیامرزم افتادم که یه مدت پیش فوت شد
اونم دقیقا همینطوری بود همش درباره شب اول قبر و سوال نکیر و منکر حرف میزد و شعر میخوند با این تفاوت که اون شعرهای عشقولانه هم بلد بود و بعضی وقتها که به من گیر میداد که برم زن بگیرم واسم عشقولانه میخوند
ایشالا سایه مادربزرگ مهربونتون حالا حالا ها بالای سرتون باشه

 
At 6:07 PM, Anonymous Anonymous said...

خیلی زیبا نوشتی. خیلی. کاش میشد پدرت بیشتر بهش سر بزنه. خدا به مادر بزرگت سلامتی بده

 

Post a Comment

<< Home