Wednesday, May 11, 2005

به دنبال بز زنگوله پا

نمايشگاه كتاب، بهانه اي براي يك ديدار دوباره. نيم ساعت بعد گفت: دلم نمي خواد امروز تموم بشه ...

واما قست كمدي قضيه. وقتي نشست تو ماشين گفت: من يه سفارش كتاب دارم. با كنجكاوي پرسيدم چي؟ گفت: بز زنگوله پا نوشته اسدالله شعباني. نتونستم به قهقهه نخندم. موضوع رو جدي نگرفتم ولي وقتي فهميدم قضيه كاملا جديه كه ديدم تو هر غرفه اي كه حتي يه كتاب داستان توش ديده ميشد سراغ اين كتاب رو مي گيره !! يه غرفه اي جلوش چند تا كتاب كودكانه ديده مي شد. رفت جلو و خيلي جدي پرسيد: كتاب بز زنگوله پا نوشته اسدالله شعباني رو داريد؟ وقتي سرم رو بلند كردم آقايي با سيماي روحاني كه يقه رو تا اون بالا كيپ بسته بود و پيرهن سفيدش رو انداخته بود روي شلوار و خلاصه بدور از هر گونه معصيتي رو ديدم كه مي گفت: ما اينجا كتابهايي در رابطه با آقا امام زمان و ائمه اطهار و... ديگه نشنيدم چه ها مي گه... خلاصه بعد از اون به هر غرفه ديني و مذهبي كه مي رسيديم مي گفتم نمي خواي سوال كني ببيني بز زنگوله پا... داره يا نه؟ و بالاخره وقتي تا عصر نتونست با سعي و خطا كتاب موردنظر رو پيدا كنه در برابر چشمان ناباور من در كمال اعتماد به نفس با مراجعه به يكي ار اين پايگاههاي اطلاعات رايانه اي سالن و انتشارات مربوطه رو پيدا كرد.
بعد من حق ندارم كه عاشق اين آدم شدم؟

وبالاخره اون روز به قدري زود گذشت كه يهو ديدم ساعت 5/8 شده. حالا چطوري بايد برميگشت كرج؟ گفت منو بذار ايستگاه مترو خودم مي رم. آقا ما هم كه تريپ مرام و معرفت و غيرت و حميت و... گفتيم نه بابا مي رسونمت.(البته اصلا راضي نبود اينهمه راه رو برم و برگردم..)خلاصه پا رو گذاشتيم رو گاز و ... رفتني همه چي خوب بود ولي برگشتني با عرض معذرت دهن مبارك سرويس گشت. چون كلي تو كرج گم شدم و بعدشم تا 5 كيلومتري تهران هنوز مطمئن نبودم كه دارم درست مي رم.( فكرشو بكنين بجاي اتوبان تهران وارد اتوبان قزوين مي شدم؟) بالاخره با توجه به اينكه با سرعت نور اومدم ساعت 11 رسيدم خونه.
اين روز هم بالاخره تموم شد مثل همه روزاي ديگه.

پ ن1: اگر مي خواهيد به طور كاملا جدي از نمايشگاه ديدن فرماييد لطفا با يك خانوم جوان به نمايشگاه نرويد.
پ.ن2 : درضمن يه معجزه برام نياوردش خودم آوردم مايه اش هم يه تلفن بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home