Tuesday, August 02, 2005

يه اتفاق ساده

اين مال يكي دو ماه پيشه نمي دونم چرا پستش نكرده بودم. امروز چشمم افتاد بهش گفتم پستش كنم با هم بخنديم.

امروز براي اولين بار تو زندگيم دختر سوار كردم. صبح روز جمعه ساعت 7 داشتم مي تاختم كه به امتحان برسم كه چند تا خيابون پايين تر از خونه خودمون يه دختر خانوم محترمي دست تكون داد. اول فكر كردم اشتباه مي بينم ولي ديدم نه مثل اينكه موضوع جديه.زدم رو ترمز و قبل از اينكه من بخوام دنده عقب بگيرم ديدم خودشو رسونده به ماشين. در عقب رو باز كرد و گفت منو تا سه راه مي رسوني؟ گفتم بفرماييد. بار و بنديلش رو گذاشت رو صندلي عقب، گفتم بشين جلو. گفت باشه و سوار شد.
گفت: دانشجويي؟
گفتم: نه
گفت: تموم شده؟
گفتم: آره
گفت: خوش بحالت.
تو دلم گفتم آره خوش به حالم. اونم چه خوش بحالي اي.
خلاصه گفت كه دانشجوي فيروزكوهه و امروز هم امتحان داره و ديشب عرو سي داداشش بوده ( سر و صدامون نمي اومد؟) و خيلي وقته منتظر ماشين مونده و...
خلاصه كم مونده بود دوباره اون رگ مرام و معرفته بزنه بالا و طرف رو تا فيروزكوه ببرم. حيف كه خودم ديرم شده بود. خلاصه تو همين فكرا بودم كه رسيديم به سه راه و گفت: اگه مي شه منو جلو ايستگاه اتوبوس... كلي تشكر و... و من رفتم سر جلسه امتحان و اون هم رفت دانشگاه...

Monday, August 01, 2005

قصه گو

ديشب يكي از دوستان نديده اين دنياي شگفت انگيز(البته يكبار ديدمش) برام قصه اي رو تعريف كرد كه خيلي برام جالب بود. مدت زيادي بهش فكر كردم و چند بار خوندمش. خيلي دلم مي خواست اينجا نقلش كنم و با هم راجع بهش بحث كنيم ولي نمي دونم راضي هست يا نه؟ چون گفت تو دومين نفري هستي كه شنيديش. وقتي پرسيدم اين قصه از كجا اومده؟ گفت: خودم نوشتمش. گفتم باز هم از اين قصه ها داري؟ گفت آره.
متاسفانه اين حال گيري هميشگي اتفاق افتاد و dc و ...
بهر حال مي خواستم بهش پيشنهاد بدم كه يه وبلاگ درست كنه و قصه هاشو و حرفاشو اونجا بنويسه. تا حالا باهاش زياد بحث كردم. روي هم رفته خيلي فلسفيه و قدرت تحليل و روحيات خاصي داره. مطمئنم اگه بنويسه وبلاگش خوندني خواهد بود.اميدوارم بتونم راضيش كنم.حتي نمي دونم كي ميبينمش.