Thursday, November 24, 2005

يه قصه با كلي درس

اون وقتي كه حس قصه گفتن داشتم فرصتش نبود و حالا حسش نيست. ولي اصرارم براي تعريف كردنش به اين دليله كه فكر ميكنم خودم تو اون چند روز از چيزايي كه ديدم و شنيدم خيلي چيزها ياد گرفتم. فكر مي كنم بد نيست گاهي چيزايي رو بشنويم كه بزرگي و انسانيت و تدبير رو يادمون بياره. وقتي تكه هاي اين پازل رو كنار هم ميچينم تازه طرحش مشخص مي شه.

مهين 44 سالش بود. دو تا پسراش با دو سه سال اختلاف اطراف 20 سال هستند و دو تا دختراش با دو سه سال اختلاف دو رو بر 10 سال.
تا روزي كه مرد جز همسرش كسي نمي دونست كه چه اتفاقي داره براش مي افته و حتي خودش از ميزان حاد بودن بيماريش اطلاع دقيقي نداشت. حتي بچه ها وخواهر و برادراش. 4 سال دوتايي اين بار رو به دوش كشيدند و قطعا ابراهيم آقا همسر مهين فشاري دو چندان رو تحمل كرده و براي بهبودي همسرش همه كار كرده. خودش مي گفت از اين آزمايش تا آزمايش بعدي و تا گرفتن جوابش و تا تدابير و درمانهاي جديدي كه پيشنهاد مي شد فشار و استرسي كه تحمل مي كرده بسيار زياد بوده. بدون اينكه حتي بتونه با كسي درباره اش حرف بزنه حتي گاهي با خود مهين. وتازه همواره بايد همه چيز رو طوري توجيه مي كرده كه بقيه در جريان قرار نگيرند و روحيه شون رو از دست ندهند.

مامان پرسيد مشكل مهين دقيقا چي بود؟
- سرطان سينه از نوع سه( يا شايد درجه سه درست يادم نيست) . برحسب شدت و گستردگي بيماري اون رو تقسيم بندي مي كنند كه اين حاد ترين حالتش بود. آماري كه دكترا مي دادند فقط 10% كساني كه دچار اين بيماري با اين گستردگي مي شن بيشتر از 2 سال زنده مي مونن كه مهين 4 سال بود كه درگير شده بود.

به قدري در اين زمينه اطلاعات داشت كه تمام زير و بم بيماري رو فكر كنم مي شناخت و حتي اصطلاحات دقيق پزشكيش رو به كار مي برد و از تمامي روشهاي درماني و... خبر داشت و شايد بيشترش رو هم امتحان كرده بودند.

- خيلي شبها مي نشستيم و تا صبح راجع به بيماريش ، روشهاي درمان و اينكه چي كار بايد بكنيم صحبت مي كرديم. مهين مي گفت بگير بخواب صبح بايد بري سر كار مي گفتم وقت برا خوابيدن و سر كار رفتن زياده. گاهي سر بيماريش اذيتش مي كردم و سر به سرش مي ذاشتم. گاهي مي گفت ابراهيم بيا مي خوام وصيت نامه بنويسم. مي گفتم آره با خط خودت بنويس بعدا نگن من تقلب كردم. برام حرف در نيارن. ميگفت تو مسخره ام مي كني. مي گفتم بابا مسخره چيه ؟ بنويس ديگه. اصلا يكي تو بنويس يكي من مي نويسم ببينيم كدوممون بهتر مي نويسه...
اين اواخر خيلي درد داشت و بي قرار بود. نصف شب يهو صدام مي كرد مي گفت: ابراهيم. مي گفتم : بعله. مي گفت پاشو بشين مي گفتم چشم. ميگفتم حالا چي كار كنم؟ مي گفت هيچ چي فقط بشين. مي گفتم چشم . دوباره مي گفت بخواب مي خوابيدم. باز صدام مي كرد بلند مي شدم. مي گفتم چيزي مي خواي برات بيارم؟ مي گفت نه. ميگفتم ماساژ مي خواي مثلامي گفت آره يكم ماساژش مي دادم . دوباره مي خوابيديم...

در جواب من كه گفتم چرا زودتر نگفته بوديد؟ گفت:
- چي مي گفتيم؟ كسي كه كاري از دستش بر نمي اومد اگر هم يك نفر در جريان قرار مي گرفت ديگه همگاني مي شد و من نمي خواستم كسي بدونه. نگاه هاي ترحم آميز مردم مريض رو قبل از وقت مي كشه. من نمي خواستم اين مساله برا مهين پيش بياد اگه خواهر و برادراش يا بچه ها خبر دار مي شدند من به جاي اينكه دنبال درمان مهين باشم بايد مي رفتم دنبال روانپزشك و روانشناس براي حفظ روحيه اينها. چه فايده اي داشت؟ كساني كه مي تونستند كمكي بكنند در جريان بودند. ازجمله برادرم كه آمريكاست و ما از طريق اون آخرين روشهاي درماني در آمريكا رو با اينجا چك مي كرديم و مشاوره مي گرفتيم و آقاي دكتر ... كه جزو صاحبنظرها در اين زمينه هستند و بهترين دكترهاي سطح ايران رو به ما معرفي كردند و...

اين سالها مهين اينها داشتند خونه مي ساختند و چند باري هم براي نقشه و ... اومده بودند پيش بابا. چند ماهي هم بود كه اسباب كشي كرده بودند. يه خونه چهار طبقه كوچيك كه هر طبقه اش يكي از خواهر و برادر ها مي نشستند. من هميشه برام سوال بود كه چرا اون خونه بزرگ رو ول كرده اند و اومده اند تو اين خونه فسقلي ؟ بعد اين اتفاق به اين نتيچه رسيدم كه احتمالا اين هم يكي از تدابير همسر مهين بوده براي رفاه بيشتر مهين. كه مي خواسته خواهر و برادرش كنارش باشند تا بتونن كمكش كنند. خواهر مهين مي گفت كه خودشون خونه داشتند ولي ابراهيم آقا به اصرار راضيش مي كنه كه بيان و تو يكي از اين واحد ها بشينن و خونه خودشون رو اجاره بدن. در صورتي كه اون موقع اون هم احتمالا نمي فهميده كه اين اصرار براي چيه؟ و همه تازه دارن دليل خيلي چيزها رو متوجه مي شن.

و بالا خره علي رغم تمام تلاش ها مهين رفت.
توي بهشت زهرا هنگام خاكسپاري جمعيتي كه شركت كرده بودند خيلي بيشتر از حد معمول بود. همه بدون استثنا داشتند گريه مي كردند. من هرگز همچين صحنه اي نديده بودم. بچه هاش، خواهر برادراش، دختر و پسراي خواهرش، شوهر خواهراش... و نكته جالب تر اينكه گريه ها كاملا محترمانه بود و كسي شلوغ بازي در نمي آورد و مجلس گرمي نمي كرد. همه از شدت ناراحتي گريه مي كردند نه براي جلب توجه كه معمولا تو اين جور مراسم زياد ديده ميشه.

قبل از اينكه بذارنش توي خاك يه لحظه ديدم كه يكي از دختراش پدر رو بغل كرده بود و گريه مي كرد و پدر بهش مي گفت: حالا ديگه تو شدي مامان من. تو ديگه مامان همه مايي...
روزهاي بعد شنيدم كه محمد برادر مهين مي گفت : خودم مامانشون مي شم. خودم مواظبشونم...

وقصه همچنان ادامه دارد.
ما همه برگشتيم سر خونه و زندگيمون و تو اون ساختمون اونها بايد سالها جاي خالي مهين رو ببينن و با مشكلات زيادي روبرو خواهند بود...

به هر حال قطعا چيزي كه مهين رو 4 سال نگه داشت همين روحيه و تلاش دلسوزانه همسرش بود و صبري كه هر دو از خودشون نشون دادند . نه شلوغش كردند نه كسي رو خبر دار كردند نه.. ولي براي حل مشكل هر چه از دستشون بر اومد انجام دادند.
كاش همه ما اين قدر بزرگ و صبور بوديم . مهين زني بسيار منطقي و با محبت بود و همه دوستش داشتند. من تو اين يكي دو سال اخير به اندازه همه عمر خودم و شماها بيمارستان و بهشت زهرا رفتم و مراسم ختم و هفتم و چهلم و... ديدم. خودتون شاهد بوديد كه هر چند ماه يكبار اومدم ويادبودي نوشتم و مي رن آدما و... ولي اين مورد با همه اوناي ديگه فرق مي كرد.

اميدوارم با تعريف اينها كه بعضي قسمتهاش هم خيلي خصوصي بود اصول اخلاقي رو زير پا نگذاشته باشم. و دليل نوشتنشون اين بود كه بعيد مي دونم آشنايي راهش اين طرف ها بيافته.


و در آخر فقط يك دعا: خدا سايه هيچ پدر و مادري رو از سر خانواده اش كم نكنه و هيچ خونه اي رو از بركت وجود زن يا مرد خونه محروم نكنه. براي همه آرزوي سلامتي مي كنم و همه رو به خدا مي سپارم.

Tuesday, November 08, 2005

مهين خيلي عزيز بود

امروز مهين رو به خاك سپرديم، بچه هاش رو به پدرشون و پدرشون رو به خدا.


به حقيقت اين مرد اونقدر بزرگ هست كه نمي شه به كسي جز خدا سپردش. امروز تو بهشت زهرا يه مرد ديدم ، مثل كوه كه 4 فرزند و 40 نفر نزديكانش به دامانش آويخته بودند و با قدرتي باور نكردني پشت همه ايستاده بود. همون طور كه 4 سال با همين روحيه و توان بدون اينكه كسي بفهمه براي همسرش همه كار كرده بود و فقط خدا مي دونه چه فشاري رو تحمل مي كرد.

پ.ن: منتظر باشيد دفعه بعد مي خوام براتون يه قصه تعريف كنم.

Monday, November 07, 2005

دست شوم مرگ

مهين رو نديدم. هرگز هم نخواهم ديد. آنقدر نماند كه ساعت ملاقات بيمارستان برسه.

بارون ديروز تصوير چهره ما بود.

باورم نمي شه. باورم نميشه. باورم نمي شه. باورم نمي شه. باورم نمي شه. باورم نمي شه. باورم نميشه. باورم نميشه.

Friday, November 04, 2005

سايه ي شوم...

شنيده بودم مهين حالش زياد خوب نيست ولي نمي دونستم مشكلش چيه. چندان هم موضوع رو جدي نگرفته بودم . تا اينكه حدود يك ماه پيش رفتيم ديدنش. تا دو سه روز بعد از اون چهره رنگ پريده و ساكتش مقابل چشمام بود. تازه فهميدم موضوع جدي تر از اونيه كه فكر مي كردم. ظاهرا تومور مغزي با كسي شوخي نمي كنه. نمي دونم چرا زودتر نگفته بودند؟ ظاهرا خودش نمي خواسته.
هميشه بين بچه هاي عموجون مهين و مهدي رو كه هر دو آدمهاي شوخ و سرزنده و حاضرجوابي بودند بيشتر از بقيه دوست داشتم. ديدن اون آدم تو اين حال خيلي ناراحت كننده بود. ظاهرا چندين بار عمل و... هم چندان موثر نبوده.

ديروز عصر كه من خونه نبودم شوهرش تلفن زده بود و گفته بود كه مهين بيمارستانه و مامان و بابا رفته بودند ديدنش. حالش طوري بوده كه مامان شب بهم گفت: فردا برو مهين رو ببين.