Wednesday, October 25, 2006

دلم مي خواست خونه بمونم!

اين آقاي رييس جمهورتون همين جور بي وقفه دارن حال مي دن بهتون بازم شما گله منديد! واقعا كه آدما موجودات غريب و نمك نشناسي هستند. حقوق مفت و مجاني كه بهتون دادن هيچ حالا هم يهو 4 روز به همه مرخصي با حقوق دادن تا برويد و بخوريد و بياشاميد و از بركات زندگي بهره مند شويد. باشد كه رستگار شويد.

در راستاي حمايت از اين حركت بشردوستانه ي خانمان برانداز ايشان ما هم داريم مي ريم شمال!... نخير خواهش مي كنم، محتاجيم به دعا..!

ديگه هر خوبي بدي هر چي از ما ديديد حلال كنيد.

Tuesday, October 24, 2006

عيدي بلاگ رولينگ

اين دومين باريه كه مي آم مي بينم همه بلاگستان طي يك حركت كاملا انقلابي آپ ديت كرده اند! بعد مي ري مي بيني نه بابا قصه چيز ديگه ايه.

اين بلاگ رولينگ هم ديگه شورشو در آورده ها. آه، نه به اون موقع كه آپ ديت هيچ كي رو خبر نمي داد نه به حالا كه داره به همه حسابي حال مي ده!

Monday, October 23, 2006

مرضهاي ناشناخته!

بي حوصلگي به حدي شدت پيدا كرده كه ديگه حتي حوصله نوشتن هم نيست. واقعا نمي تونم بنويسم. يعني اصولا مخم تعطيل شده. نه تنها نوشتن كه هر كاري كه نياز به فكر كردن داشته باشه رو انگار قادر به انجامش نيستم يا بهتر بگم حوصله ي انجامشو ندارم. واقعا فكر نمي كنم ها! به هيچ چيز ، در هيچ موردي و به هيچ وجه!! خدايا فقط تا حالا اين جوري زندگي نكرده بودم كه اينم دارم تجربه اش مي كنم.

آقا اصلا من فعلا حال فكر كردن ندارم حالا مي گيد چي؟ گمونم بايد بيان ببرن ببندنم به گاري :(

Wednesday, October 18, 2006

خداي من ، خداي شما !

قبل از هر چيز يه تشكر حسابي از اين پرگلك خانوم بسيار متشخص كه ديشب تا پاسي از شب در عين خستگي لطف فرمودن و كامنت دوني خود بلاگر رو هم اضافه كردن اين پايين تا مشت محكمي رو كه اين فيل ترينگ به دهان ما زده بود بهشان پس دهيم!! و بر شماست كه پس از گذاردن هر كامنت صلواتي براي شادي روح ايشان ختم كنيد. باشد كه از نيكوكاران گرديد.


اين شراگيم خان يه بحثي راه انداخته تو وبلاگش كه وقتي كامنتمو به طور خلاصه نوشتم يه نگاهي به عرض و طولش انداختم ديدم قابل پست تو كامنت دوني مردم نيست. ترجيح دادم اينجا بيارمش تا حتي اگه خونده نمي شه حداقل بعد ها يادم باشه كه چطور فكر مي كردم!

نمي دونم واقعا اينجا همه اينقدر نسبت به عدم وجود خدا يا همون آفريدگار مطمئن هستند يا جو اونقدر سنگينه كه هيچ كسي جرات نمي كنه بگه ته دلش هم كه شده نمي تونه وجود خالق رو رد كنه يا حتي بالاتر از اون بهش اعتقاد داره از ترس اينكه به القابي كه دوستان لطف كردن مزين بشه؟!! به هر حال من هم مثل بيشتر شما بارها و ساعتها و روزها به همه اين چيزها فكر كردم و افكار و عقايدم هم در طول زمان دستخوش تغييراتي بوده اما نهايتا به اينجا رسيدم كه وجود خالق و حضورش تو زندگيم رو واقعا نتونستم رد كنم و هر چي بيشتر پيش رفتم بيشتر ديدمش.
يه زماني خدا برا من موجود بي اهميتي بود كه كافي بود بدونم هست و اون قرآن روي طاقچه كه فقط كافي بود بدوني جريانش چيه. من كاري به دين و مذهب ندارم. كار به عقايد خرافي و غير خرافي پيرامون اديان ندارم (هر چند كه عنادي هم باهاشون ندارم البته تا جايي كه مزاحم زندگيم نباشن) ولي امروز اون چيزي كه بهش ميگيم خدا ،مي گيم خالق براي من يه چيزيه كه تو زندگيم ،تو وجود خودم احساسش مي كنم. برام خيلي پر رنگه. بهش ايمان دارم. و اين ايمان هيچ وقت مغاير با پيشرفت، لذت، بزرگي و جاه طلبي من نبوده. ازم توقع زيادي نداره. براي هر چيز كوچيكي تو زندگيم حتي عبادت خودش هزار جور دستورالعمل و ماده و تبصره و قانون ريز و درشت نداره. حرفش حرف حسابه . مي گه فقط آدم باش. اينكه آدم بودن چيه هم خيلي ساده تر از اونيه كه خودمونو به نفهمي بزنيم. همه مون وقتي مي شينيم پشت سر يكي هزار جور صفحه ميذاريم مي دونيم داريم كار بدي مي كنيم و وقتي داريم حق كسيو مي خوريم و به كسي بد مي كنيم بازم مي دونيم داريم كار بدي مي كنيم. نيازي هم نيست بريم دستورالعمل ها رو بخونيم تا مثلا بفهميم كه غيبت گناه كبيره است و نبايد انجامش داد. يا مثلا اگه به كسي كمكي مي كنيم يا دست كسيو مي گيريم لازم نيست بهمون بگن ثواب داره و وعده بهشت بدن خودمون مي فهميم كه كارمون خوبه و...
من با خداي خودم زندگي مي كنم بهش ايمان دارم و مشكلي هم باهاش ندارم. اونقدرم آزارم نمي ده كه براي رهايي از شرش دنبال يه راهي براي كتمانش باشم. تنبلي هامو گردنش نميندازم و تلاش هام رو هم به همچنين . اونم هميشه غضب آلود ننشسته اون بالا منتظر يه آتو ازم باشه كه حالمو جا بياره. اين خدا رو هم كسي بهم هديه نداده. از اجدادم هم به ارث نبردمش. خودم پيداش كردم. اونقدر باهوش بودم كه بتونم از لابلاي همه اون چيزايي كه سالها و بلكه قرنها به خوردمون دادن پيداش كنم. معتقدم اونقدر هم نزديك و قابل لمسه كه براي رسيدن بهش لازم نيست خيلي راه دوري رفت.اگه هنوز گاهي ذهنتون درگير اين موضوعه جدا توصيه مي كنم يه نگاهي دوباره و بي غرض و مرض درون خودتون بندازيد احتمالا مي بينيدش. اگر هم سالهاست موضوع براتون حل شده و ديگه فكرتون رو مشغول نمي كنه و مشكلي نداريد هم كه هيچ
.
فقط يه چيز ديگه. به نظرم انكار وجود خالق درست مثل اين مي مونه كه يكي بگه من مادري ندارم و از هيچ زني زاده نشده ام. به نظرم زياد منطقي نمي آد!


پ.ن: اما در مورد مرگ و زندگي پس از آن: راستش من به حيات بعد از مرگ اعتقاد دارم يعني نمي تونم قبول كنم كه همه چي به اون جنازه اي كه مي ذاريم زير خاك ختم مي شه. البته تصورم از فضاي بعد از مرگ جسماني ،هيچ كدوم از اون چيزهايي نيست كه برامون هميشه تصوير كرده اند. فقط فكر مي كنم كه بعد از از بين رفتن جسم باز هم موجوديت خودمون رو مي تونيم درك كنيم. حالا به نوعي ديگه. البته هيچ اطميناني هم در كار نيست. در واقع مي تونم بگم نمي دونم بعدش چه اتفاقي مي افته. در واقع هرگز هيچ كس با اطمينان نمي تونه بگه. همه ش فقط مي تونه تصورات و تخيلات و نتيجه گيري هاي خودمون باشه كه مستند هم نيست.
حالا كاري با اين چيزها ندارم فعلا. اما بارون و رعد و برق ديشب كه منو از خواب بيدار كرد يه چيز خيلي تازه در خودم بهم شناسوند كه هنوز گنگ و منگ اين دريافت تازه هستم. حتما بعدا يه پست در موردش مي نويسم.

Tuesday, October 17, 2006

مثل اينكه برقا اومد

بازگشت پرشكوه و صلابت بلاگ رولينگ به عرصه وبلاگستان را به عموم ملت هميشه در صحنه بلاگر مخصوصا هموطنان عزيز تبريك و تهنيت عرض... به اين مناسبت در اين مكان جشني برپاست. از شما هم دعوت به عمل مي آيد كه در اين جشن پرشكوه شركت نماييد. باشد كه مشت محكمي شود بر چشم و چال استكبار جهاني.

سه بار تكبير.

پ.ن: راستي اين ايده برق شهر از سرزمين رويايي عزيز بوده . چرا تو عنوان نمي شه لينك داد؟!

Friday, October 13, 2006

رفتن ، هميشه رفتن...

اين پست كيوان رو كه بسيار زيبا هم نوشته شده ، واقعي واقعي ، از ته دل ، خوندم و اشك هام سيل نشد ولي جاري شد. خط به خطشو لمس كردم. انگار از اول زندگيم هزار بار اين راه رو رفتم. ميشناختمش خط به خطشو.
يادم اومد كه تو اين يكي دو ساله چقدر آدمها ي ديده و نديده رو بدرقه كردم و چقدر همه رفتن ها برام دردناك بوده و همه شون يه بغض تركيده و نتركيده رو با خودشون برام به همراه داشتن. هر يه نفري كه مي ره انگار خالي و خالي تر مي شم. حتي اگه يكي از آدماي اين دنياي جادويي باشه كه براي من هر كدوم يه قلم هستند با يه تفكر موافق يا مخالف، چه اينجا باشند چه اون سر دنيا. ولي انگار باز هم رفتن رو حس مي كنم. با هر كدومشون كمي خالي تر مي شم. نمي دونم اين داستان تا كي و تا كجا ادامه خواهد داشت؟! نمي دونم اين چه بلاييه كه به سر ما اومده كه كعبه آرزوهامون خارج از اين مرزهاست! كه براي پيشرفت بايد از روي خودتو همه چيزت و همه كست بگذري! بهاي سنگيني بپردازي اما بري.
نه اينكه براي من اينطور نيست. نه اينكه من نگاه متفاوتي دارم كه من هم اگر شرايطش را داشتم تا به حال رفته بودم. اما لعنت به اين رفتن ها كه خيلي چيزها با خود مي برد و بسيار چيزها بر جاي مي گذارد..!

گمانم به تاريخ پيوسته ها هنوز اثراتشان بر لايه هاي زيرين روحم باقيست و بدون اينكه بدانم تا ابد با هر رفتني داغي كه نمي داني چيست تازه مي شود و سوزش از سر مي گيرد!

بسيار گرفته و تا به امروز هيچ به من نداده اين راه دراز... با من از رفتن نگوييد، من طاقتش را ندارم. كاش پيدا مي شد كسي كه برايم از ماندن بگويد. از بودن.. دلگرمي مي خواهم....

نميدانم آيا روزي هم من كوله بار خواهم بست...؟!

نفرين به سفر كه هرچه كرد او كرد!