Saturday, December 31, 2005

آخر قصه

عزيزم مگه نگفته بودم دفعه بعد وقتي سراغم رو بگير كه اسم هيچ الاغي تو شناسنامه ات نباشه؟

ديشب بازم اين جا بود ولي اينبار نه مثل شبهاي قبل ، نه با حسرت نبودن من ، نه با داغ فراغ ، نه با... اينبار با شادي و شعف. اول بعضي از يادگاري هام رو نشون داد كه چطور با دقت ازشون مراقبت مي كنه و چقدر براش عزيزند.چيزي كه بارها بهم گفته بود.( روز آخر مي گفت تنها چيزي كه دارم با دقت جمع مي كنم كه ببرم يادگاري هاي توست ، ريز و درشتشون رو نگه داشته بود و مي گفت عزيز ترين چيزهاييه كه داره. ) و بعد شروع كرد با شور و شوق از خودش و زندگيش و اطرافيانش و ... تعريف كردن. معلوم بود كه همه چيز خوب و عاليه و احساس رضايت كامل مي كنه. گفتم چرا اينا رو داري برا من مي گي؟ برام جالب نيست شنيدنون اما اون مي گفت. گفتم راضي هستي؟ از كاري كه كردي خوشحالي؟ با اون حالتي كه من هميشه ازش متنفر بودم گفت: آره. سيلي هام وقتي به صورتش مي خورد ضربي نداشت ، هر چي سعي مي كردم نمي تونستم يه سيلي محكم به صورتش بزنم و اون همچنان مي گفت. گريه هام شدت مي گرفت و اون مي گفت و مي گفت و مي گفت...
وقتي با هاي هاي گريه بيدار شدم هنوز تو همون حال متشنج بودم. خيلي طول كشيد تا به خودم مسلط شدم و خدا رو شكر كردم كه اون پايين جز من و سوسكها كس ديگه اي زندگي نمي كنه و صدام رو كسي نشنيده.

مگه نه اين كه اگه كسي رو دوست داري بايد در درجه اول خوشبختي و صلاح اون رو بخواي؟ پس چرا شنيدن شرح خوشبختيش برام اينقدر دردناك بود؟ مگه نه اينكه اون رو براي خودش مي خواي؟

سعدي اگر عاشقي ميل وصالت چراست ؟
هر كه دل دوست جست مصلحت خود نخواست

نه. اعتراف مي كنم كه اون رو فقط به خاطر وجود خودش دوست نداشتم. براي خودم و به خاطر خودم هم مي خواستمش . حتي به خودش هم گفتم كه نمي تونم براي خوشبختيش دعا كنم. نمي تونم باور كنم كه كسي يار رو راهي خونه ديگري كنه و تازه براش آرزوي خوشبختي هم بكنه. حداقل من اينقدر سخاوتمند نيستم.


يه شب تو اون لحظات خاص ، تو اوج هيجان و احساس ، ناگهان گفتم: نياد اون روزي كه ببينم يكي ديگه جاي من خوابيده؟ ( مي دونستم كه با من بودن تاوان سنگيني داره و هميشه از اين مي ترسيدم كه طاقت پرداختش رو نداشته باشه و بالاخره يه روزي بزنه زير همه چي) با نگاهي سرزنش آميز گفت: ميشه؟ تو چشاش نگاه كردم و گفتم: آره مي شه ، راحت تر از اوني كه فكرش رو بكني. منو بوسيد و گفت نمي شه. هزاران بار در طول سالهاي با هم بودن گفته بود نمي شه و من آرزو كرده بودم كه هرگز نشه.
اون روز اومد. شد . خيلي راحت تر از اوني كه فكرشو بكنم.

هنوز باورم نمي شه. هنوز باورم نمي شه.



حرف آخر: من آدم خرافاتي اي نيستم به خواب و اينها هم اعتقاد ندارم ولي وقتي تنها وسيله ارتباطي ات با كسي خواب هاي شبانه باشه ناچاري بر اساس همون ها هم تصميم بگيري. فكر مي كنم اين خواب محركي بود براي اينكه اين پرونده رو ببندم.


با تو بودن خيلي وقته كه گذشته / بي تو بودن مثل مهر سرنوشته / ديگه اسم تو رو هي زمزمه كردن / واسه من نه تو مي شه ، نه فرقي داااااره
، باروونه از سر شب همش مي باره / توي گوشم داد مي زنه ، همش مي ناله / ميگه هيچكي مثل من غربت اينجا رو نداره / زندگي ارزش اين همه غم ها رو نداره.


آخر قصه همينه: رفتنت هميشگي بود ، ديگه برگشتن نداااااااااااااره

Tuesday, December 27, 2005

خوابگرد

عزيزم سه ، چهار شبيه كه مهمون خوابهاي شبانه مي. آخرين ديدار رو دارم بارها تجربه اش مي كنم حالا هر بار با يه طرحي. كاش حداقل تو خواب احساس مي كردم كه موندگاري.

چي شده؟ ازم چي مي خواي كه هر شب مي آي پيشم؟
ياد پارسال افتادم كه تو اينجوري شده بودي و مي گفتي كه هر شب خوابمو مي بيني. اون موقع من دست به دامن تو بودم حالا تو دست به دامن من ، شايد هم برعكس.


آن يار كه عهد دوست داري بشكست / مي رفت و منش گرفته دامن در دست
مي گفت دگر باره به خوابم بيني / پنداشت كه بعد از آن مرا خوابي هست

Wednesday, December 21, 2005

شب يلدا

يادته ؟ هميشه براي شب يلدا آنقدر چيز ميز مي خريديم كه حتي فرصت نمي شد همش رو بخوريم. يادته؟ طي اون 6 سال حتي يك بار هم هندونه اي كه واسه شب يلدا خريديم قابل خوردن نبود ولي هيچ وقت هم از رو نرفتيم و باز سال بعدش هندونه خريديم. يادته؟ معمولا شب يلدا رو بيرون شام مي خورديم و يه عده رو هم دعوت مي كرديم و مي خورديم و مي خورديم و مي خورديم. يادته؟

يادته اون شب يلدايي رو كه نه خريدي كرديم نه كسي رو دعوت كرديم و نه حتي شام رفتيم بيرون ؟ يادته اون شب يلدايي رو كه من بودم و تو بودي و يك شب مهتابي بود؟ همون شب يلدايي رو كه... كه... خوب ديگه وارد جزئيات نمي شم كه بد آموزي نداشته باشه.

فكر كنم همون شب يلداي بدون آجيل و شيريني و شام و البته مهمان ، به يادموندني ترين شب يلدامون بوده باشه. تو كه يادت نرفته؟

هرچند كه هميشه و تو هر شرايطي همراهمي ولي شبي كه تنها و تنها و تنها تو رو مقابل چشمم مي آورد شب يلداست.
هيچ وقت قسمت نشد سال نو رو باهم جشن بگيريم . بجز پارسال هيچ وقت چهارشنبه سوري رو باهم نبوديم و خيلي مناسبت هاي ديگه.. ولي در طول 6 سالي كه زير يك سقف و يك روح بوديم كه حتي به سختي در دو بدن بوديم، شب يلداها ...

آخ كه اين شبهاي سرد چله بزرگه با همه يلداييش.. بي تو چقدر سخت مي گذره.


آسمان چشم او آيينه كيست؟ / آنكه چون آيينه با من روبرو بوووود.
درد و نفرين ، درد و نفرين بر سفر بااااد / سرنوشت اين جدايي دست او بوووود.

اين سومين شب يلدايي بود كه در تنهايي سپري شد ولي با يك تفاوت بزرگ.

خدايا نذار خيلي طولاني بشه...

Saturday, December 17, 2005

دلم مي خواد ده ساله باشم

اين پست كيوان بهانه اي شد تا حسي كه اين روزا دارم باهاش زندگي مي كنم مكتوب بشه.

يادمه وقتي تو اون بالا و پايين هاي جاده مي افتاديم به بابا مي گفتم تند تر برو ، تند تر ، بابا هم كه خودش اون موقع ها خيلي جوون بود ( شايد هم سن و سالهاي الان من ) پاشو رو گاز فشار مي داد و دلم مي رييييخت.چه لذتي.. آخ كه چقدر دلم برا اين لذت هاي كوچيك كودكي تنگ شده.

اين روزا دارم تو كوچه هاي كودكي قدم مي زنم. ديشب كه با علي داشتم چت مي كردم بدجوري منو ياد اون روزها انداخته بود. بازي هامون ، دعواهامون ، رو كم كني هامون ...
اين روزا هيچ آدمي رو كه به كودكي هاي من پيوند نمي خوره نمي شناسم و به خاطر نمي آرم.
اين روزا مثل هميشه ديوونه ام اما اين بار يه كودك ديوانه.

دلم اون حياط خونه قديمي پدر بزرگ يا حياط خونه دايي جون رو مي خواد و همه مون كه جمع باشيم و توش آتيش بسوزونيم و تا نفس داريم بازي كنيم و مثل همون موقع ها نفسمون نگيره و خسته نشيم.
دلم خونه پدر بزرگ تو شمال رو مي خواد كه براي هميشه لاي درختاش گم بشم. دلم اون غوغا و هياهو رو مي خواد كه توش يادت بره دنيا چقدر زشته. دلم اون حياط سبز رو مي خواد و اون صورت مهربون و با ابهت رو كه سالهاست رفته...

دلم روزاي بچگي رو مي خواد.روزايي رو كه با يه سرازيري خيابون كه دلومون مي ريخت به وجد مي اومديم و يه شب پارك خرّم و ماشين برقي ديگه آخر خوشبختي بود.
روزايي كه بزرگترين بدبختي مون مشقهاي باقيمونده آخر شب بود و اينكه فردا علوم مي پرسه.

روزايي كه آرزومون اين بود كه زودتر بزرگ بشيم و دنيا رو تكون بديم.
روزايي كه در آن واحد مي خواستيم بزرگ كه شديم همه كاره بشيم. من آرزو داشتم فضانورد بشم و فوتباليست و ژيمناست و دانشمند و مخترع ، حتي براي اختراعم كه هنوز نمي دونستم چي هست اسم هم انتخاب كرده بودم. « اكروسكوپ». اگه روزي به وسيله اي با اين نام بر خورديد بدونيد كه مخترعش منم و... و آرزو داشتم كه يه پيانو داشته باشم...
روزايي كه همه چي يه شكل ديگه بود، دنيا يه رنگ ديگه بود.

روزايي كه هنوز عشق متولد نشده بود.

دلم روزاي كودكيم رو مي خواد...

Monday, December 12, 2005

يه كم دلتنگي

يادمه هميشه تصورم از زندگي آينده يه دانشمند تنها بود. همين دو هدف رو داشتم و بس. وقتي اومدي ديگه نه تنها بودم نه دانشمند. حالا كه رفتي دوباره تنها شدم ولي دانشمند ديگه نه. البته همون طور كه بهت قول دادم اين مدت زندگيم رو بازسازي خواهم كرد.


زندگي خيلي بي رحم تر از اونيه كه آدم فكر مي كنه. هر دو مون بايد محكم باشيم و تلاش كنيم. نمي دونم در آينده چي پيش مي آد ولي اين رو مي دونم كه هرگز از هم جدا نيستيم. و فقط و فقط منو تو مي دونيم كه اين يعني چي.


ذكر تو از زبان من ، فكر تو از جنان من
چون برود كه رفته اي در رگ و در مفاصلم


فكر كنم كه هنوز 10 ساعت ديگه بايد تو آسمون باشي. مي دونم كه دلت اينجاست. كي باورش مي شه كه تو اين شرايط تو استكهلم 1 ساعت نشسته باشي و با اين هزينه با من چت كرده باشي؟ كي باورش مي شه؟ فقط و فقط به خاطر من. همه كساني كه حسادت مي كردن حق داشتن.

از قبرستان و فرودگاه به يك اندازه متنفرم. آنقدر شرح حاله كه نمي تونم چيزي بهش اضافه كنم.

Friday, December 09, 2005

وداع

پياده شد ، ايستاد و گفت : برو. گفتم برو تو تا برم. گفت برو. بعد از نيم ساعت كه تو ماشين جلو در خونشون خداحافظي كرده بوديم بالاخره آخرين بوسه رو داديم و پياده شد. حالا من نمي تونستم راه بيافتم. نگاه... وقتي غلتيدن گلوله اشك رو بين مژه هام حس كردم ديگه ماشين رو زدم تو دنده و كوچه رو دور زدم. چند لحظه مكث ، آخرين نگاه .. و... بالاخره حركت كردم. تو آينه مي ديدم كه همون جور ايستاده و از جاش حركت نمي كنه. توان رفتن نداشتم . ترمز كردم. از تو آينه مي ديدمش كه همون طور ايستاده و نگاهش به ماشينه. مردد شدم. خواستم برگردم ولي... آخرش چي؟ دوباره راه افتادم اينبار ديگه بدون اينكه تو آينه نگاه كنم، درحاليكه تمام صورتم رو اشكها پوشونده بودند. بدون خجالت بگم تا تهران گريه كردم. اون دو روز حسابي چشمهامون رو شستشو داديم.


وقتي رسيدم خونه جاي خاليت رو نمي شد تحمل كرد. تمام اتاق بوي تو رو مي داد. حتي توان جمع كردن اتاق رو نداشتم. گلهاي رزي كه برام گرفتي و خودت آويزوونشون كردي به ديوار ، پتويي كه باهم زيرش خوابيديم ، لباسهايي كه هر وقت مي اومدي اينجا مي پوشيدي مچاله گوشه اتاق... نمي دونم كي بتونم خودمو راضي كنم و اتاق رو جمع كنم

خودمو پيچيدم لاي پتوي مخصوص تو روي همون ملحفه و افتادم روي تخت. نمي دونم خوابيدم يا ... فقط مي دونم كه به هوش نبودم حتي تلفن كردي و نفهميدم.


گفتمش سير ببينم مگر از دل برود / آنچنان پاي گرفته است كه مشكل برود
دلي از سنگ ببايد به سر راه وداع / تا تحمل كند آن روز كه محمل برود
چشم حسرت به سر اشك فرو مي گيرم/ كه اگر راه دهم غافله بر گل برود

كه اگر راه دهم غافله بر گل برود

Wednesday, December 07, 2005

تلخ ترين وداع

روز دوشنبه ساعت 5/9 صبح طبق معمول جلو ايستگاه مترو صادقيه سوارش كردم وقتي رسيديم خونه ساعت از 9 شب گذشته بود. تقريبا 12 ساعت بيرون بوديم. براي آخرين بار باهم بيرون نهار خورديم. كاكتوس. كه چقدر هم چسبيد. براي آخرين بار رفتيم سينما عصر جديد. طبق معمول. آكواريوم. كمي تو اون پاركه نشستيم همون پارك خودمون. رفتيم در خونه مادر بزرگ و پاپا دنبال مامان كه ناچار شديم بريم بالا. براي اولين بار تو رو ديدن. كسي رو كه سالها بود ازش مي شنيدن. بهش گفتم هميشه فكر مي كردم به يه عنوان ديگه به اين خونه مي آي...

دل تو دلمون نبود زمان مي گذشت و با حركتش ما رو آشفته و آشفته تر مي كرد. وقتي رسيديم خونه هر دو خسته بوديم و دلمون مي خواست هنوز خيلي كارها بكنيم. شام خورديم. راستي واقعا دلمه ها رو دوست داشتي؟ تا جايي كه يادمه هميشه دست پخت مامان رو دوست داشتي. بعد شام خسته تر از اوني بوديم كه بتونيم بشينيم پاي بساط شب ايرانيمون. خوابيدي و يه ماساژ حسابي تنت رو گرم كرد. تمام هنر ماساژي كه رو كه تو پنجه هام بود و نبود به كار گرفتم كه هم لذت ببري هم خستگي رو از تنت بيرون كنم. فكر مي كنم ناكام هم نبودم. و بعد... و يه خواب خوش... هيچ كدوم نفهميديم كي خوابمون برد. دو شب گذشته رو هر دو خيلي خيلي راحت و در آرامش خوابيديم. و بارها خدا رو به خاطر هر لحظه از باهم بودن شكر كرديم.

آخ كه اون دو چشم مست شهلا، كه تو را، ديده ام هر روز و هر شب همه جاااا با من چي كار كرده انم؟ تمام اين دو روز چشم از چشماش بر نداشتم. عوض اون سيلي اي هم كه وعده كرده بودم هزار بار بوسيدمش. از سر تا پا. هنوز بازوهام از بس كه به خودم فشردمش درد مي كنن. گفت : مهكام ، دل كندن از تو از دل كندن از هر كسي سخت تره. گفتم: پس چرا مي كني؟ واي از اون سكوت.

گفت فلان چيز رو به فلاني بگو يا بده يا... گفتم من ديگه هيچ كدوم از بچه ها رو نخواهم ديد. گفت راضي به تنهاييت نيستم. مي دونستم كه راست مي گه اينم مي دونستم كه رگه تندي از حسادتي آشكار، كه من عاشقشم ، نسبت به هر كسي كه بهم نزديك باشه يا حس كنه من دوستش دارم تو دلش هست. ولي عزيزم نه به خاطر تو كه به خاطر خودم ديگه نمي تونم و نمي خوام هيچ گونه ارتباطي با آدمهاي اون سالها، آدمهايي كه تو رو به يادم مي آرن داشته باشم و اونها رو هم بعد از تو به خدا مي سپارم. اميدوارم برگردي و دوباره زندگي به جريان بيافته.
چقدر با هم حسرت اون مهموني اي رو خورديم كه آخر نشد من بگيرم. مهموني اي كه بارها براش برنامه ريزي كرده بوديم و قرار بود تو پذيرايي و وظايف ميزبان رو به عهده بگيري. چقدر براش ذوق داشتيم...

و باز هم حسرت همه اون روزهايي كه با حماقت و لجبازي از دست داديم و هر روزي كه با هم نبوديم حسرته و حسرت

هر دو مي دونستيم و مي دونيم كه هرگز ديگه كسي رو اين طور دوست نخواهيم داشت. هر دو مي دونستيم كه چيزي رو كه داريم از دست مي ديم بزرگ تر از اونيه كه فكر مي كنيم.هر دو براي هم كارهايي كرده بوديم كه هيچ كس براي كسي انجام نميده. هر دو... ولي ... ولي انگار بايد اين اتفاق مي افتاد ولي چرا؟ گفتم: اين معما برام حل نمي شه تو مي گي هيچ كسي رو به اندازه من دوست نداري. منم كه دنيا رو باهات معامله نمي كنم. پس اين يعني چي كه نمي تونيم... پس چرا... آخه لا مصب چراااا؟؟؟؟

اومده بود برا خداحافظي. خداحافظي . خداحافظي، چه كلمه تلخي.

گريه كنم يا نكنم آخر ما جرا رسيد / گريه كنم يا نكنم قصه به انتها رسيد. / تو مي روي و آينه ، پر مي شود از بي كسي / از من سفر مي كني و به مرگ قصه مي رسي / ببين كه آب مي شود قطره به قطره قلب من/ مرگ من و قصه ي ماست ، فاجعه ي جدا شدن /// تو جااامدان پر مي كني ، من خالي از جان مي شوم / يك لحظه در چشمم ببين ، ببين چه ويران مي شوم / بعد از تو با من چه كنم؟ با منه بي ترانه ام...
تو مي روي و جان من گور ترنم مي شود...
براي بار آخرين تنها نگاهي كن به من.....

حتي فرصت نشد براي يك بار هم كه شده تو sandvich maker ي كه برام گرفتي باهم ساندويچي درست كنيم. گفتم : نگهش مي دارم تا خودت بياي و باهاش برام ساندويچ درست كني.

و اما آخرين هديه من: يه نسخه از كليد در ورودي سوييت پايين و اتاق من. همون جايي كه هرچند براي روزهايي نه چندان زياد ولي به هر حال برامون شد خونه و ما توش موج عشق رو تجربه كرديم. گفتم اگه روزي پشيمون شدي، اگه خواستي بياي و بموني اگه... اين كليد خونه ات.
و در برابرش با تمام وجود آرزو كردم كه يه روز بيام خونه و ببينم تو اتاق منتظرمه. گفتم تا برگشتنت به زندگيم سر و سامون مي دم. مهمتر از همه اينكه بايد تو اين مدت حسابي درس بخونم. گفتم مطمئن باش سال بعد اين موقع اگه شريف نباشم دانشگاه تهران هستم. توان و انگيزه اش رو در خودم مي بينم. بعدش هم كار. بايد همه چيز رو از نو شروع كنم. بايد وبرانه ها رو از نو ساخت. اين يك سال رو بايد واقعا تلاش كنم. هزار بار تاكيد كرد كه درس بخون و من هم بهش اطمينان دادم.

بهش گفتم تنها جايي در تمام دنيا كه توش زمان مي تونه متوقف بشه همين اتاقه و وقتي برگرده اينجا رو همين طوري مي بينه كه الان داره تركش مي كنه. از هم به خاطر همه اين سال ها كه مطمئنم بهترين سالهاي زندگي هر دومون بوده تشكر كرديم و...

بالاخره ظهر چهارشنبه يعني امروز بردمش كرج و رسوندمش خونه. موقع پياده شدن فيش نهار آخرمون تو كاكتوس رو كه نمي دونستيم كي به عنوان يادگار نگهش داره نصف كرد ، نيمي اش رو داد به من و نيم ديگه رو خودش برداشت. چقدر از اين حركتش خوشم اومد. گفتم به اميد اون روزي كه دوباره اينها رو به هم بچسبونيم.اون منو و من اونو دست خدا سپرديم و با آرزوي ديدار وداع كرديم.

به سراغ من اگر مي آييد ، پشت هيچستانم...

اگه ديوونه نشم شانس آوردم.


پ.ن: پرگلك عزيز مطمئن باش هم من مي فهمم چي كار مي كنم هم اون. 27 سالگي اين حسن رو داره كه آدم انقدر بزرگ شده باشه كه بتونه پاي عواقب تصميماتش بايسته. در ضمن صحراي كربلايي هم در كار نيست من فقط از احساسي گفتم كه مي دونم همه شانس تجربه كردنش رو ندارن. حس اينكه يك نفر و فقط يك نفر تو تمام دنيا هست كه اونقدر برات تب مي كنه كه بتوني حتي به خاطرش بميري. قرار نيست كسي زندگي ديگري رو خراب كنه. زندگي خوب كه صرفا به اون چيزي نمي گن كه به صورت كليشه اي تعريف شده باشه. به تو كه ديگه نبايد اين چيزا رو بگم.

Sunday, December 04, 2005

...

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول / وگر مجال نباشد كه كام برگيرم
از اين قدر نگريزم كه بوسي از دهنت / اگر حلال نباشد حرام برگيرم

Saturday, December 03, 2005

دل درد

نمي دونم اونايي كه نه خدايي دارند نه سيگار مي كشند نه مشروب مي خورند و نه از ساير مسكن ها استفاده مي كنند چه جوري زندگي مي كنند؟
همه شون با هم نمي تونن آرومم كنند.
فكر مي كردم از دلم بيرونش كردم ولي مثل اينكه فقط از سرم بيرونش كرده بودم.

فقط منتظرم فردا براي آخرين بار ببينمش. مي خوام يه يادگاري بهش بدم. مي خوام به عنوان آخرين يادگار فردا چنان سيلي محكمي به صورت عزيزش بزنم كه يه عمر دردش رو و در نتيجه دست منو رو صورتش احساس كنه.

مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم / كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم