Thursday, November 23, 2006

خودكشي

اين دكتر رضا يه چيزي نوشته كه برا من تدائي گر خيلي چيزا شد!

اينو به عنوان كسي كه اين مرحله رو لمس كرده مي گم. مي دونيد تصميم قطعي و نهايي برا خودكشي كار خيلي سختيه. يعني تو حتي اگه با تمام وجود و به طور يقين بخواي بميري بازم اينكه به اون نقطه ي نهاييه خودكشي برسي يه فشار و زمان زيادي رو بايد تحمل كني. به نظر من نمي شه كه كسي تو لحظه تصميم به خودكشي بگيره و درجا هم عمليش كنه. اون آدم فلك زده قطعا ساعتها، روزها ، هفته ها وشايد ماه ها ، حتي گاهي سالها به اين موضوع فكر كرده. راههاي مختلفشو براي خودش مرور كرده گاهي حركت كرده ولي نتونسته اون قدم آخر رو برداره. بارها ترسيده، زجر كشيده آرزو كرده كه يه جور راحتي بميره، آرزو كرده يه اتفاق ناگهاني و ناخواسته كار رو براش آسون كنه و بالاخره همه ي توان و جرات و هر چي داشته و نداشته جمع كرده تا به اون مرحله رسيده.
اينكه رگ گردنتو بزني كار آسوني نيست. فكر نكنيد يه لحظه است، كاري نداره و فقط كافيه كه از مرگ نترسيد! نه اصلا اين طور نيست. ترس از مرگ كوچك ترين مشكل سر راه خود كشيه! وقتي كسي اينكارو مي كنه. اونم به اين شكل. جوري كه مي خواد مطمئن باشه كه تلاشش به هدر نمي ره و بالاخره خلاص مي شه، خيلي بي انصافيه به زور برگردوندنش به زندگي و تازه نه حتي در حد همون زندگي قبلي. و بين دو عالم نگه داشتنش و بيشتر و بيشتر عذاب دادنش. خيلي بي انصافيه.

البته اينو مي دونم كه هيچ كس نمي تونه آگاهانه تصميم بگيره و بذاره طرف بميره. به طور غريزي مي خوايم هر كاري بكنيم كه اون شخص زنده بمونه. حتي خود من كه همه اينها رو مي دونم و احساس و خواست اين آدم رو با تمام وجود لمس مي كنم باز هم اگه تو شرايطش قرار بگيرم قطعا با تمام سرعتي كه مي تونم مي رسونمش بيمارستان تمام سعيم رو مي كنم كه طرف نجات! پيدا كنه. به اين كار ايراد نمي گيرم. چون مي دونم كه طبيعي ترين عكس العمل ممكنه و حتي شايد هم بايد اينور باشه.
ولي فقط دلم براي اون آدم سوخت كه اينقدر بيچاره بوده كه همه اين مراحل رو رفته ولي باز نتونسته با آرامش بميره كه هيچ، گرفتار برزخي شده دردناكتر از زندگي سابقش.

Monday, November 13, 2006

دتر

اين سري كه از شمال مي اومديم مادر بزرگ خيلي پيرمو آورديم تهران. دلش نمي خواست بياد ولي آورديمش. 7 - 8 روزي رو طاقت آورد و بالاخره بابا برش گردوند. اين مدت يه 15 - 16 واحد تعليمات اسلامي گذرونديم زير نظر مادر بزرگ عزيز! واقعا سعي كرد به ما يه چيزايي ياد بده كه شب اول قبر رو كمي راحت تر بگذرونيم!!:)))) يه شب كه ملت مهموني بودند من و اين داداش كوچيكه خونه بوديم پيش مادربزرگ. خلاصه اون شب حسابي به ما درس داد و درس پرسيد و امتحان گرفت و...
فيلمي داشتيم اون شب. از اين داداش كوچيكه( كه البته بيچاره همچين كوچيكم نيست. واسه خودش دانشجوه!) پرسيد:
- اصول دين رو بلدي؟
- نه
- مدرسه نرفتي مگه؟
- چرا؟
- درس نخوندي؟
- چرا
- پس تو مدرسه چي به شما ياد مي دن؟
- تو مدرسه چيزاي بي خود ياد مي دن! :))))


يه شب هم گير داده بود به بابا. با لحن تحكم آميز معلمها بهش گفت:
- اصول دين چنده؟
بابا هم با لحن شاگردهاي درس خون جواب داد: 5
- اول؟
- توحيد
- دوم؟
- نبوت
مادربزرگم با لحن معلمهاي خشمگين: عددددل...
:)))

و هم اكنون من بر خود واجب مي دانم كه جهت رستگاري همه بلاگرهاي عزيز يه چيزايي اينجا يادشون بدم كه شب اول قبر بدردشون بخوره!
اصول دين 5 است. اول: توحيد ، دوم: عدل ، سوم: نبوت ، چهارم: امامت ، پنجم: معاد روز قيامت. الهي بزرگي سزاوار توست / جلال و قلم نقش ... توست ( يه چيزي تو اين مايه ها)
جميعا صلوات.


يه ويژگي جالب مادر بزرگم شعر خوندنش بود. با اينكه زني كاملا بي سواده و حدود نود سال سنشه ولي كلي شعر حفظه كه مرتب داره اونا رو مي خونه. بيشترشون جنبه ي اخلاقي دارن و به صورت پند و اندرز هستند ولي بعضياشون واقعا جالبند.
يكي شون كه خيلي برام جالب بود اين بود. مي گفت:

مي بخور، منبر بسوزون، مردم آزاري نكن.

) توضيح المسائل: دقت كنيد كه دو مورد اول در فرهنگ مذهبي اونم در اين سطح مساوي با بدترين چيزهاييه كه يه نفر مي تونه انجام بده. با توجه به اين موضوع مي تونه اين عبارت خيلي براتون جالب تر باشه)

آهان يكي از شعر هايي هم كه اين چند روز خيلي مي خوند اين بود:

بلبلان ناله در چمن مكنيد / شكوه از دست يكديگر مكنيد
ما اگر بد بوديم رفتيم / بعد ما بد به يكديگر مكنيد

اگر باد گرون بوديم و رفتيم / اگر نامهربون بوديم و رفتيم
شما در خانمان خود بمانيد / كه ما بي خانمون بوديم و رفتيم

(اگه غلط غلوط داره ببخشيد تكيه به حافظه كردم!)
اينو كه مي خوند يه جوري مي شدم. ناراحت مي شدم. دلم مي گرفت.خيلي. گاهي هم همينو به صورت آواز وار مي خوند كه آدم دوبرابر دلش مي گرفت. (هنوز اعصابم خورد مي شه كه چرا موقع خوندن اينها نياوردم ازش فيلم بگيرم.)


موقع اومدن توي راه واستاديم يه رستوراني كه نهار بخوريم. نمي دونم هيچ وقت قبلا رفته بود رستوران يا نه؟ ولي بهر حال براش جالب بود. وقتي برگشتيم تو ماشين گفت: پول كه باشه نعمت فراوونه. دلم سوخت با خودم فكر كردم كه اينا چه جوري زندگي كرده اند و چقدر دنياشون از ما دور‌ه.

مطمئنم كه اين آخرين سفر مادربزرگم به خونه ي ما بود



پ.ن1: مامان تو اين مدت ثابت كرد كه چقدر مهربون و معركه است. احترامم بهش دو برابر شد. مامان جان خسته نباشي

پ.ن2:" دتر" به زبون محلي يعني دختر ولي ما از اول به مادربزرگم هميشه مي گفتيم دتر. يعني همه مي گفتن. حتي بچه هاش. دليلشم نمي دونم!

پ.ن3: بابا بچه آخر خونه بوده و براي پدر و مادرش بي نهايت عزيز. عشقي كه پدربزرگم ومادربزرگم بهش داشتند يه علاقه ي خيلي خاص بود. مادربزرگم اين سري يه روز كه داشت برام حرف مي زد گفت: كاش نزديك بود. حداقل روزي يه بار، هفته اي يه بار ، ماهي يه بار مي ديدمش. دلم براش سوخت كه تو اين سن شايد تنها آرزوش اين باشه كه دردونه اش نزديكش باشه ولي...
اين سري كه رفتيم شمال براي اولين بار 8 ماه بود كه نرفته بوديم. هيچ وقت پيش نمي اومد كه اينقدر طولاني بشه و وقتي وارد شديم پير زن بابا رو بغل كرد و اشك ريخت و من باز هم دلم گرفت... و بازهم ياد پدربزرگم افتادم كه شكر خدا دو ، سه سال آخر زندگيش ما شمال بوديم و عمه ام تعريف مي كرد كه يه روز گريه كرده بوده كه علي دو ، سه روزه اينجا نيومده. نكنه مريض شده؟! پدر بزرگ و مادر بزرگا واقعا سرمايه هر خانواده هستند. نبودنشون خيلي بده. خيلي..

Thursday, November 09, 2006

شمال، دلگيرتر از هميشه

شمال كه مي رم يه جوري مي شم، دلم مي گيره. خيلي زياد. هنوز چشمم دنبال پدربزرگم و خونه اي كه فرخته شد و نمي دونم دچار چه سرنوشتي شد مي گرده. هنوز دنبال دختر عمه ها و پسر عمه هايي هستم كه يه روزگاري بدجوري هم بازي بوديم و يك دنيا خاطره و حالا هر كدوم زن يا مردي رو در كنار دارن و خيلي هاشون كودكي رو هم در آغوش! و من هنوز انتظار دارم همون آدماي 15 سال پيش رو ببينم با همون حال و هوا!


هنوزم وقتي مي ريم شمال هواي نمناك اونجا كه به صورتم مي خوره منو مي بره تو اون خونه ي كوچيك و حياط بزرگ و با صفاي خونه پدربزرگ و زير درختاي نارنگي و پرتقالش گم مي شم و مي رم تا نوك درخت انجير محبوب همه مون كه تمام تابستان شيره ي حيات اون خونه بود. مي رم زير اون درخت فندق و همه ي بچه ها رو اون زير حاضر مي بينم. ياد مراسم جمع كردن و تقسيم فندق ها مي افتم كه بين ما بچه ها هميشه بدون جرزني انجام مي شد.( اينو يادم باشه تعريف كنم كه حسابي شنيدنيه) مي رم زير داربست اون شاخه هاي مو گوشه حياط كه يه فضاي خيلي دنج و دوست داشتي رو ايجاد كرده بود و خونه ي هميشگي ما بچه ها بود. گوشه گوشه ي خونه رو سرك مي كشم و بچه ها رو مي بينم و بعد راه مي افتم سمت خونه عمه اينا. زير و بم خاطره خاطره ي اون خونه رو هم گشت مي زنم و با بچه ها بازي و شيطنت مي كنم و ناگاه پرت مي شم وسط اتاق سميعه عزيز! تو خونه ي جديد عمه اينا هستم و تنها وسط اتاق ايستاده ام و منظره هايي هم كه مي بينم هيچ شباهتي به اونچه در خيال مي ديدم نداره! يادم مي آد كه سالها گذشته. پدربزرگ مرده. مادربزرگ به قدري پير و تكيده شده كه وقتي به چهره چروكش ، به چشماي آبي بي فروغش نگاه مي كنم گذر اين سالها رو درش مي بينم و همه چي رو باور مي كنم. چشمايي كه هنوز ميتونه بهت بگه كه زماني چقدر زيبا بوده. چشمايي كه اين سفر تو صورت دختر كوچولوي فوق العاده زيبا و شيرين پيمان ديدم. تو صورت نتيجه ي مادربزرگ.

باور مي كنم كه پدربزرگ سالهاست كه رفته. باور مي كنم كه از اون خونه ها ديگه خبري نيست و باور مي كنم هم بازي هايي رو كه ديگه هم بازي نيستيم!


اين سفر برام خيلي دلگير بود. بيشتر از هميشه احساس كردم كه چقدر شرايط عوض شده، چقدر آدما و همه چيز عوض شده اند! ديگه خبري از كودكي هاي ما نبود. اون دوره گذشته بود و تموم شده بود و من بي جهت دنبالش مي گشتم. بايد باور مي كردم. دلم مي خواد ديگه هيچ وقت نرم شمال. تا يادم نياد خيلي چيزا رو. تا حس كنم كه اونجا هنوز همه چيز همونجور دست نخورده باقي مونده و مشمول گذشت دردناك زمان نشده. دلم مي خواست كودكي هام رو اونجا دست نخورده نگه دارم.

سالها پيش وقتي بعد از پدربزرگ خونه اش فروخته شد با خودم گفتم يه روزي برمي گردم و اين خونه رو دوباره مي خرم. الان اين عهد رو با خودم تجديد مي كنم. اميدوارم يه روزي توان اين كارو داشته باشم و دوست دارم هر وقت دلم گرفت برم و تو اون خونه كوكي هام رو دوباره زندگي كنم. اين سفر دلم گرفت خيلي زياد.

Sunday, November 05, 2006

يكسال گذشت

جمعه سال مهين بود. يك سال گذشت. باورم نمي شه. سالهاست هروقت كه مي رم بهشت زهرا فقط آرزو مي كنم كه نفر بعدي خودم باشم.

مهين جان آرزو مي كنم تو حالت حداقل بهتر از ما باشه. اما خانواده ات هنوز داغدارن.