Saturday, March 25, 2006

مي نويسم همه ي هق هق تنهايي را

تو ساختمون هيچ كس نيست حتي طبقه پاييني ها هم رفته اند مسافرت. منم و اين ساختمان. من و شبهاي تنهايي، راه پله هاي خالي، سكوت..
چند روزه كه خانواده رفتن سفر و من تو اين جزيره متروك دارم در يك نيم نگاه زندگي آينده مو تجربه مي كنم و ازش لذت نمي برم.

در يك جزيره دور افتاده هستم. انگار هيچ كس نمي داند من كجايم !
انگار هيچ كس مرا به خاطر ندارد. نكند سالهاست مرده ام و نمي دانم. شايد مرگ ، آن اتفاق سرد، آن آرزوي ديرين آمده و من همچنان ناشكرم !

البته به اون جزيره متروك دسترسي به تكنولوژي رو اضافه كنيد. آره اينجا همه چي هست به جز نفس آدميزاد. ...



تنهايي يعني ساعتها حرف بزني اما كسي صدايت را نشنود.
تنهايي يعني حتي اگر فرياد بزني كسي نباشد كه بگويد: چه مرگت است؟
تنهايي يعني حتي اگر روزها چيزي نخوري، حتي اگر زخم معده بگيري كسي به فكر تدارك غذا برايت نباشد
تنهايي يعني تلفني كه زنگ نميزند
تنهايي يعني حتي براي خودگويي هايت مخاطبي نداشته باشي
تنهايي يعني سينه اي نباشه كه سرت را بذاري رويش و گريه كني، يعني كسي براي آرامش شانه هاي تو را جستجو نكند
تنهايي يعني هرچه مي خواهي سيگار بكش. كسي ناراحت و نگران نخواهد شد
تنهايي يعني غرغر ها، قهر ها ، شلختگي ها و ادا و اصول هايي كه دلت برايشان لك زده.
تنهايي يعني هرچقدر مي خواهي مرضيه گوش كن. كسي غر نمي زند و خاموشش نمي كند.

تنهايي يعني اون لحظه كه فرياد مي زند: امشب حال مرا تو نمي داااااني ....

تنهايي يعني كسي نباشد كه مراقبش باشي، يعني كسي نباشد كه مراقبت باشد.
تنهايي يعني كسي نباشد كه نازش را بكشي، يعني كسي نباشد كه برايش اخم كني.
تنهايي يعني كسي نباشد كه از پشت نگاهت چيزي را بخواند
تنهايي يعني كسي نباشد كه چشمانش را ببوسي ، اشك هاش را مزه مزه كني و لبهاش را با بوسه اي نيايش كني
تنهايي يعني نداني براي چه زنده اي !
تنهايي يعني كسي نباشد كه بهش فكر كني. يعني دلت براي كسي نلرزد.


تنهايي يعني نپيچيدن بوي غذا توي خونه
تنهايي يعني شيشه هاي غبار گرفته. ( غبار پشت شيشه مي گه رفتي... يادته از اين تيكه بدت مي اومد؟ چون نفهميده بوديش، چون شيشه ات هيچ وقت غبار تنهايي نگرفته بود...)
تنهايي يعني كلام بي جواب ، آوايي كه پژواكي ندارد ، صدايي كه به گوشي نمي رسد.
تنهايي يعني گريه در رگبار
تنهايي يعني بغض فرو نخورده. يعني سيل اشك
تنهايي يعني سكوتي كه شكسته نمي شود حتي با بلندترين فريادها.

تنهايي يعني دلتنگي براي روزهاي گذشته، روزهايي كه تنها نبودي.

تنهايي يعني شعر، يعني شب ، يعني جنون
تنهايي يعني مرگ
تنهايي يعني من


هرگز در زندگي به اين اندازه تنها نبوده ام...

Tuesday, March 21, 2006

روز نو

سال نو؟! تبريك؟! سالي كه نكوست از بهارش پيداست ! سالمون كه اينجوري شروع بشه چطوري مي خواد تموم بشه؟
اين روزا در حال مبارزه مداوم هستم ! با چي؟ با كي؟ با خودم. با خودم. در كلنجاري 24 ساعته با خودم و با ذهنم هستم. حتي با احساسم. به هر حال ناچارم از پسش بر بيام وگرنه نابودم.
همون جريان فرمانروايي بر زندگيه. اول بايد خودتو باور كني و بعد فكرتو رها كني. مهم نيست كه همه چيز چقدر بده، مهم اينه كه تو چطوري فكر مي كني و چطوري عمل مي كني.

اين روزا دارم سعي مي كنم دست از تحليل مداوم همه چيز بردارم. همه حرفها ، حركتها و اتفاقاتو كه نبايد تحليل كرد. دارم سعي مي كنم آدما رو زياد جدي نگيرم. دارم تمرين مي كنم كه بحث نكنم. دارم تمرين بي خيالي مي كنم. دارم سعي مي كنم از ياد نبرم كه هيچ آدمي ، هيچ بشري با ويژگي هاي فيزيكي و رواني يك انسان نبايد چيزي فراتر از حد روابط لازم اجتماعي براي من باشه. به اندازه كافي انرژي و پتانسيلي كه بايد خرج هزاران كار بزرگ مي كردم ، خرج تحصيل و حركتهايي كه هميشه در ذهن داشتم ، خرج آدمهاي ناسپاس كردم. آدمهايي كه هيچ كدومشون، هيچ كدومشون ارزش كوچكترين هزينه اي رو ندارند چه برسه به هزينه هنگفت فكري ، جسمي و روحي. دارم سعي مي كنم همه رو رهگذر ببينم و ريتم قدمهام رو با كسي تنظيم نكنم.

امسال براي تحويل دوست داشتم برم خونه پدربزرگ و مادربزرگم. مي دونم كه ديدنم چقدر خوشحالشون مي كنه. دلم مي خواست بركت اون خونه شامل حالم بشه. مي خواستم تو دعاي خيرشون شريك باشم. و رفتم.

لباسي پوشيدم كه تا بحال تنم نكرده بودم. مي خواستم از آغاز امسال لباسي تازه به تن داشته باشم. خواستم لباسم فرق كنه كه حواسم باشه امسال سال تحوله. سال دستيابي به انديشه هاي بزرگ. سال... موقع تحويل سال براي خودم دعا كردم. فقط براي خودم. و آرزو كردم ديگه هرگز اين اتفاق برام نيافته.

حالم بدتر از اوني بود كه بدون توسل به اين اداها وحركتهاي شايد كودكانه بتونم كمي خودم رو تسكين بدم. نياز به نمودهاي ظاهري براي افكارم داشتم. بايد مدل سازيشون مي كردم. توي دنياي واقعي.
وقتي مي گم درحال مبارزه ام به حقيقت هستم. تمام مدت درحال تمرين و خودسازي و بررسي و اتخاذ تاكتيك هاي مختلف براي رسيدن به هدف هستم. براي زندگي كردن!

در هر حال ضمن عذرخواهي از همه دوستان امسال چيزي براي تبريك گفتن ندارم. براي همه از جمله خودم سال خوبي رو آرزو مي كنم ولي رسيدن سالي نو يا هر چيز ديگه اي از اين دست درحال حاظر به نظرم مبارك نمي آد كه تبريك بگم. متاسفم.فقط اينكه:

به اميد روزهاي بهتر

Saturday, March 18, 2006

اين نيز بگذرد

تو دلم يه غوغاي بدي برپاست. ضربان قلبم بالا مي ره. يه چيزي به گلوم فشار مي آره ! چيه ؟ باز يادت افتاده كه هيچ كسي هميشگي نيست؟! مگه هميشه اينو نمي دونستي؟ پس چرا هنوز تو رو منقلب مي كنه اين موضوع ؟ مگه قاعده بازي رو نمي دونستي؟ مگه...؟

كاش زندگي يه شكل ديگه بود.

فقط يادتون باشه: زندگي رسم خوشايندي نيست. بهتره خودمونو گول نزنيم.

Friday, March 10, 2006

كجا بودم؟

سلام. از كجا بايد شروع كرد به نوشتن؟ آهان. خوب اول اينكه از همه تون ممنونم بابت پيامهاي خوبتون. حس خوشايندي بود وقتي بعد از دو هفته آنلاين شدم و ديدم كه اگه توي دنياي واقعي نه، ولي توي اين دنياي دوست داشتني كساني بودند كه سراغم رو گرفتند. و دوست داشتند كه يه صدايي از نويسنده ي نديده ي ديوونه ي اين وبلاگ درپيت در بياد. بچه ها مرسي از همه تون.
من اين مدت نمي دونم كجا بودم. نبودنم ناخواسته و اتفاقي بود. بدون تصميم من. ولي به قدري موثر بود و من در عرض همين دو هفته اونقدر از دنيا فاصله گرفتم كه امروز كلي وقت صرف كردم تا ذهنم دوباره شروع كنه به حرف زدن. انگار يادم رفته بود كه چطور مي شه با ديگران صحبت كرد. و حالا خوشحالم كه كلمات خودشون داره پيداشون مي شه. يكي بعد از ديگري. :)

حقيقت اينه كه علي رغم همه تلاشها و خواهشها و استدلالها و هزار ترفند ديگه ي بابا و بيشتر از اون من بالاخره مامان كار خودشو كرد و نقاشان به اين خونه سرازير شدند.
نقاشي كردن خونه در حالي كه داري توش زندگي مي كني واقعا كار وحشتناكيه و ما اولين باره كه همچين بلايي سرمون مي آد. البته من كه خوشبختانه پايين تو سوراخ خودم بودم و از اين زلزله كمي به دور ولي به هر حال آثارش گريبان من رو هم گرفته. اين مدت همه چيز عجيب بود. شايد مسخره به نظر بياد ولي آنقدر همه چيز به هم ريخته و خارج از حالت طبيعي بود كه من احساس مي كردم اتفاقات و آدمها واقعيت ندارند. حالت جالبي داشتم. يه حالت خلسه ي رواني...

يه شب اومدم بالا و ديدم فرش و تخت و كتابا و خونه و زندگي وسطه. بعد ديدم كه ديگه كامپيوتري در كار نيست. بعد فكر كردم پس حالا من چي كار بايد بكنم؟ آخه نيمي از زندگيم توي اين جعبه جريان داره! يعني زندگي مي خوابه فعلا؟ به هر حال چاره اي نبود. ولي بعد از اون يه اتفاق جالب افتاد. درس خوندنم به طرز باور نكردني متحول شد. انگار ذهنم آزاد شده بود و آماده براي خوندن و خوندن و خوندن. البته رفت و آمد مداوم خانواده كه خودشون ديگه جا و مكان درستي نداشتند مزاحمم مي شد ولي به لحاظ ذهني تمام روز مهياي درس خوندن بودم و اين عالي بود.
البته با وجود همه اينها به محض اينكه اتاقها قابل سكونت شدند و امكان سر هم كردن اين تشكيلات فراهم شد اين لامصب رو روبراهش كردم و با ولع نشستم پاش. اين نشون مي ده كه اينجانب آدم بشو نمي باشم كه نمي باشم...!! و حالا به نظر مي آد دوباره از اون حالت آمادگي خارج شدم و برگشتم همون جايي كه بودم!

فكر مي كنم يكي از راههاي رسيدن به هدف دوري از اين دنياي عزيز باشه براي مدتي محدود. فقط تا زمان امتحان. سعي مي كنم ننويسم و نخونم تا اون موقع. يا حداقل خيلي كم اينورا پيدام بشه. شما هم كه نديده هم دوستتون دارم هم روتون حساب مي كنم اميدوارم اين لطف رو بهم داشته باشيد و از نظر روحي كمكم كنيد. اگه ديديد باز دارم پر رو بازي در مي آرم و مي نويسم سرم غر بزنيد و اگه باز رد پام رو تو وبلاگاتون ديديد بندازيدم بيرون و سفارش كنيد اونورا رام ندن و خلاصه رومو كم كنيد. مرسي از همه تون بابت همه چي..
اميدوارم بتونم دوباره وارد اون دنياي خالي از همه چيز بشم و فقط به درس خوندن بپردازم. اميدوارم بتونم...