Sunday, August 20, 2006

title بي title

1- اين كلاس زبان سركاري اي كه من ترم پيش رفتم فكر كنم مرحمي بود به همه ناكامي هاي تحصيلي سالهاي اخير من!! تنها كسي بودم كه هر دو تا كوئيز رو 100 شدم و فاينالش رو هم با يه اشتباه مسخره 98. حالا دوباره رفتم تعين سطح. اميدوارم اين ترم قابل قبول تر باشه. واقعا دلم مي خواست مي تونستم برم كانون زبان . حيف كه هم ثبت نامشون يه پروژه است و هم راه دورش باعث مي شه احساس كنم به هزينه فرصتش نمي ارزه.

2- مهموني هاي اين چند روز هرچند كه منشائي بس احمقانه داشتند ولي حسابي مشغولم كردند. به نظرم بد نبود كه دو سه روزي حتي فرصت فكر كردن هم نداشته باشم. دور باشم ، دور از خودم!

3- و بالاخره يه شب تا صبح حرف زدن با بهزاد بعد از اين همه سال بدجوري چسبيد هرچند كه هر دو هنوز براي چند تا شب تا صبح ديگه حرف واسه گفتن داشتيم ولي حيف كه زمان اون وقتايي كه واقعا مي خوايش هميشه كمه.

Monday, August 14, 2006

تف به اين زندگي

الان اين پست كيوان رو خوندم. به حد مرگ دلم گرفت. يا شايدم به حد مرگ دلم گرفته بود و تازه فهميدم كه چمه! فكر كنم اين دقيقا همون چيزي بود كه به درد اين روزاي من مي خورد. خط به خط شو حس كردم و..

اين روزا خودم نيستم. به شدت انگيزه هاي حيات از من دور شده اند. با اينكه به خودم قول داده بودم بعد امتحان پشتشو بگيرم و برم دكتر و تكليف زندگيم رو روشن كنم و ديگه موضوع رو ول نكنم ولي انگار ديگه حتي اشتياق و انگيزه اي به همچين چيز واجبي هم در من نيست. زندگي به شدت تكراري، خسته كننده و كسالتبارتر از هميشه شده و بيش از هميشه در نظرم احمقانه جلوه مي كنه. هيچ چيزي در من هيجاني ايجاد نمي كنه. هيچ چيز مهمي انگار ديگه در دنيا وجود نداره. با خودم مي گم: كه چي؟! اين همه دردسر و بدبختي كه چي؟! مگه چقدر ديگه مي خوام زندگي كنم كه به دردسرش بيارزه؟!
حس اون پيرمرد 90 ساله اي رو دارم كه ديگه اميدي براي فعاليت و تلاشي تازه ، تحمل رنج ها و سختي ها براي دستيابي به هدفي بزرگ يا آينده اي بهتر براش وجود نداره. انگار همه چي تموم شده و بهترين كار اينه كه منتظر فردا و پس فردا و روزهاي بعد باشي به اين اميد كه يكي از اونها روز آخر باشه. همون روز موعود!

غم تنهايي اسيرت مي كنه، تا بخواي بجنبي پيرت مي كنه...
اگه امشب بگذره فردا مي شه، مگه فردا چي مي شه؟! تو مي دوني...

نه گمون نكنم فردا روز بهتري باشه! قبلا گفتم بازم مي گم زندگي رسم خوشايندي نيست !

كاش مي شد براي تنوع هم كه شده مدتي از اين دنيا به دنياي ديگر رفت...

Thursday, August 10, 2006

محروميت

فكر مي كنيد كسي كه چند روز اينترنت نداشته تازه غذا هم نخورده چه شكليه؟ من الان همون شكلي ام! گفتم كه گفته باشم. با اين كيبورد مسخره هم ديگه نوشتن نتوانم نتوانم!!

Wednesday, August 02, 2006

به جان خودم پرخوري نكرده بودم!

ديشب رو تا صبح مشغول نبرد حق عليه باطل بودم! يه زن و مرد غول پيكر نمي دونم چرا و چطور سر از خونه ما در آوردن فكر كنم خواهر برادر بودن؟! اول با دختره مبارزه كردم و ناكارش كردم (البته نكشتمش) اينم بگم كه من هم مثل اونها غولپيكر بودم! خلاصه نوبت رسيد به پسره. اين يكي بدمصب خيلي قدر بود تازه اسباب مبارزه اش هم به من مي چربيد.من فقط يه گرز دسته كوتاه داشتم! يادم نيست اون چي داشت ولي هر چي بود خيلي كارا تر بود و دستش بازتر بود. مبارزه بسيار طولاني بود از خستگي داشتم مي مردم. دلم مي خواست نبرد رو رها كنم ولي مي دونستم اگه شل بيام چه بلايي سرمون مي آد. زني توي خونه بود كه بايد ازش دفاع مي كردم. نمي دونم كي بود؟ به نظرم اوايل خواب شايد همسرم بود ولي آخراش مادرم بود!! نبرد رو به بيرون از خونه كشوندم. مي خواستم از بابت زني كه داخل بود خيالم راحت باشه ولي در خونه انگار بسته نمي شد! بالاخره زدمش زمين. نشستم روش. گرز سنگينم رو بالا بردم چند ضربه زدم و خون از سرش جاري شد ولي انگار نمي تونستم قال قضيه رو بكنم. نمي تونستم بكشمش. دلم مي خواست اين مبارزه نفس گير تموم بشه. با ضربه هايي كه زده بودم مي دونستم كه نيروش تحليل رفته دلم مي خواست بهش رحم كنم ، بلند شم و برگردم توي خونه. مي خواستم تموم شه اما مي دونستم كه اگه ولش كنم دست بردار نمي شه. ميترسيدم بره توي خونه و همسر يا مادرم ؟! رو بكشه. خسته و مستاصل شده بودم. چرا نمي تونستم بكشمش؟ چرا نمي تونستم مغزشو له كنم؟ همونطور كه از كشتن يا له كردن يك سوسك بدم مي آد از اين كار هم بدم مي اومد! تا زماني كه بيدار شم باهاش درگير بودم بالاخره سپيده صبح از خواب بيدار شدم ولي نيمه جان و خسته!

هر وقت كه تو زندگي به كشتن فردي با چاقو يا وسيله اي اينچنيني فكر كردم هر گاه تصور كردم كه چاقو رو مثلا تو شكمش فرو كنم دريافتم كه هر گز قادر به اين كار نخواهم بود. همونطور كه هر وقت كه راه هاي مرگ رو مرور كردم حتي اون زمانهايي كه با جديت هر چه تمام تر چاقوي تيزي انتخاب كرده به دست گرفتم حتي در اوج عصبانيت و نفرت از زندگي هم بودم هرگز قادر به زدن اون ضربه نبودم.بالا بردمش تمام نيروم رو جمع كردم چشمامو بستم ولي هيچ وقت فرود موفقي نداشتم!
نميتونم چيزي رو توي گوشت فرو كنم يا با ضربه له كنم يا... همونطور كه واقعا نمي تونم حتي سوسكي رو به اين روشها بكشم. معمولا سعي مي كنم با گفتگويي مسالمت آميز راضيش كنم كه از حريم زندگي من خارج شه يا اينكه مسمومش مي كنم و خلاصه از اين روشها استفاده مي كنم!

خلاصه اگه زماني با من درگير شديد مطمئن باشيد كه ممكن نيست با شمشير به دو نيم كنمتون يا به ضرب گرز مغزتون رو بريزم تو دهنتون!!!