Friday, July 28, 2006

كجا گريزم؟

واقعا گاهي نمي تونم آدما رو درك كنم. چيزي كه ته نداره حماقت آدماست و البته بدجنسي ها شون! گاهي احساس مي كنم از هر چي آدمه خسته ام هر كسي به نوعي آدم رو داغون مي كنه و متاسفانه هميشه بيشترين آزار رو از نزديك ترين كسان مي بيني . البته دليلش هم واضحه نزديكان هستند كه دستشون به آدم مي رسه و مي تونن. از دوستان نزديك بگير تا بستگان نزديك. غريبه ها هرگز توان اين رو ندارند كه آدم رو به اين حد بيازارند.

متاسفم. فقط متاسفم.

Friday, July 21, 2006

كجا هستم و دارم چه غلطي مي كنم؟!

راستش اين مدت براي نوشتن خيلي سرد شده ام. نمي دونم شايد نوعي بيماري وبلاگي باشه؟
!
بعد از 4 ، 5 سال دوباره نشستم سر كلاس. اين سالها حتي از زير كلاس زبان رفتن هم در مي رفتم. بالاخره براي ترم تابستون عزمم رو جزم كردم و رفتم ثبت نام كردم. ولي اين كلاسه به طرز شرم آوري مسخره است. يعني چي؟ الان مي گم. اولش كه رفتم براي تعيين سطح مدير آموزشگاه ازم پرسيد قبلا جايي كلاس رفتيد؟ گفتم بله 10 ترم كانون زبان خوندم ولي ده، دوازده سال پيش الان ساده ترين چيزها هم فراموشم شده. ولي فكر مي كنم خيلي زود راه بيافتم. پيشنهاد كرد ترم يك رو بخونم تا كمي برام يادآوري بشه بعد بيام تعيين سطح بدم. پيشنهاد خوبي بود ولي ترم يك ديگه واقعا چيزاي احمقانه اي رو ياد مي دن. گفتم ديگه يك نه! دو سه تا سوال ازم كرد گفت راست مي گي يك به دردت نمي خوره. بيا برو از دو شروع كن. ما هم عين بچه خوب سرمونو انداختيم پايين و گفتيم چشم. البته اين خواهر كوچيكه كلي بهم گفت كه ترم دو هم مسخره ست و برو دوباره صحبت كن از سه شروع كن حداقل ولي خوب من ديگه حوصله اش رو نداشتم گفتم بي خيال. جلسه اول جا خوردم از سطح بچه ها. هنوز در حدي بودند كه حرفاي معلم رو نمي فهميدن و تلفظاشونم كه ديگه آخر خنده است. خلاصه فيلميه سر كلاس. ساده ترين كلمات رو با كلماتي حتي ساده تر توضيح مي ده و من كه از اين بازي خسته مي شم آخر معنيش رو به فارسي مي گم و به اين ترتيب هم معلم خلاص مي شه و هم شاگردان و هم من! حالا كار به جايي رسيده كه كلمه رو كه مي گه با يه اميدي به من نگاه مي كنه منم معنيش رو مي گم و خلاص! كلي وقت و انرژي به اين ترتيب صرف جويي مي شه. شدم ناجي استاد!
خلاصه اينكه يكي دو جلسه پيش بعد كلاس صدام كرد و گفت به نظر من شما نيازي نيست ترم سه رو هم بخوني شما صحبت مي كني در صورتي كه حتي تو ترم سه هم بچه ها هنوز خيلي نمي تونن صحبت كنن يا همين الان برو ترمت رو عوض كن يا ترم بعد برو چهار!!

اين از كلاس زبان رفتنمون. البته بي فايده نيستا. تو همين سه هفته كلي وضعيت زبانم تغيير كرده. كلي داره همه چي يادم مي آد. چند وقت پيش با پريسا صحبت مي كرديم گفت: اصلا خودم هم نفهميدم كي زبانم اينقدر پيشرفت كرد؟! و من گفتم: منم اصلا نفهميدم كي زبانم اينقدر تحليل رفت؟

!
يه شاگرد مشتي هم دارم كه هفته اي دو روز سرم با اون گرمه بقيه اش هم كمي مطالعه و اينترنت بازي و كتاب و نوار و ... البته فكر كنم به زودي كمي سرم شلوغ تر بشه. حالا فعلا تو فكر پولم. اين اواخر كفگيره بدجور خورده بود ته ديگ. يه مدت بگذره دوباره نيروم رو جمع مي كنم برا درس خوندن!

Thursday, July 13, 2006

چهارشنبه 21 تير

هشت سال بود كه روز تولدم برام تنها يك معني داشت. چهره تو ، صداي تو ، لبخند تو ، بوسه تو ، آغوش تو و... و هديه تو. هيچ وقت از اون آدم هايي نبودم كه هديه گرفتن خيلي هيجان زده شون مي كنه ولي ، ولي هميشه براي دريافت كادوي تولدم از طرف تو هيجان داشتم. هيچ وقت نمي تونستم حدس بزنم كه امسال برام چي داري؟ و هميشه برام يه سورپرايز واقعي بودي. هميشه هديه تو به شدت برام عزيز و دوست داشتني بوده به جز.. به جز يك مورد... مي دوني كدوم؟ آره همون ساعته. همون ساعت ديواري اي كه سه سال پيش براي تولدم خريدي. هيچ وقت دوستش نداشتم. از همون لحظه اولي كه بازش كردم. اون روز تنها باري بود كه روز تولدم با اينكه پيشم بودي احساس خوشحالي نمي كردم! حالم بد بود. نمي دونستم چمه؟ و سعي مي كردم كه خودم رو خوشحال نشون بدم. اون روز گذشت و من بدون اينكه از فاجعه اي كه در حال وقوع بود باخبر باشم فقط بي قرار بودم و هيچ دليل منطقي اي براش نداشتم! آره عزيزم اون ساعت برام فقط يادآور يه خاطره بد بود و بس. ببين احساسي كه روي يه چيزي خرج ميكنيم چقدر تو نتيجه كار تاثير مي ذاره ! به جرات مي تونم بگم اون تنها هديه اي بود كه وقتي مي خريديش تو وجود من ترديد كرده بودي و من هرگز ازش خوشم نيومده بود. هفته پيش بالاخره گذاشتمش تو جعبه اش و بستمش و فرستادمش جايي كه فراموشش كنم !
اما هداياي سالهاي بعدت باز هم با روحت آميخته بود و يكي از زيباترين هاش جاشمعي فوق العاده دل انگيز همراه شمع بزرگي با عطر قهوه بود كه پارسال باهاش روز تولدم رو بهم تبريك گفتي. مي دونم كه هنگام خريدنش من تو وجودت بودم و مثل هميشه يكي بوديم. وسواسي كه تو انتخابش به خرج داده بودي از تمام زواياش پيدا بود و ما يك بار ديگه با عطرش اوج گرفتيم وتو نور ملايمش باز در هم گم شديم. اون شب رو كه حتما به خاطر داري؟!
بعد از تو خاموش موند و نمي دونم آيا روزي دوباره نور و گرما و عطرش فضاي اتاق و وجودمون رو پر خواهد كرد يا براي هميشه خاموش خواهد موند؟


تولد تو رو بدون هم تجربه كرديم و اين بار نوبت من بود كه بدون حضور تو گذشت سالهاي زندگيم رو به بهانه روز تولد يادآور بشم. دلم مي خواست امروز رو تنها باشم. دلم مي خواست فراموش كنم كه امروز پرونده 28 سالگي رو هم بستم. دلم مي خواست همه يادشون بره كه امروز روز تولدمه و شگفتا كه به ياري خداوند همه هم فراموش كرده بودند! حتي فرزانه! و خدا رو شكر مي كنم كه امروز نبود تو رو ناچار نشدم با كس ديگه اي قسمت كنم. البته آخر شب در يك محفل خونوادگي جمع و جور مراسم خشك و بي روح كيك و شام وكادو طبق رسم اجباري هميشه برگزار شد! ولي خب حسي توش نبود كه تو رو ازم بگيره و خلوتم رو بهم بزنه.

عزيزم امسال نبودي! نبودي كه تولدم رو تبريك بگي.نبودي كه بغلم كني، نبودي كه نگاه مهربونت برام معناي زندگي بشه. نمي دونم به سالهاي عمرم اضافه شده يا نه؟ نمي دونم روزاي بي تو بودن رو بايد بشمارم يا نه؟ بايد از خدا بخوام اين روزها رو به حساب من ننويسن. روزهايي رو كه زندگي نكردم...

نه تو گفتي كه بجاي آرم و گفتم كه نياري / عهد و پيمان وفاداري و ياري؟
نگارا وقت آن آمد كه دل با مهر پيوندي / كه ما را بيش از اين طاقت نماند آرزومندي
نگفتي بي وفا يارا كه از ما نگسلي هرگز؟ / مگر در دل چنين بودت كه خود با ما نپيوندي!



گفته بودي با تو برخواهم كشيدن جام وصل / جرعه اي نا خورده شمشير جفا برداشتي!



راستي يادم رفته بود بهت بگم. مادربزرگ بالاخره شعله زردش رو پخت ولي نه مثل هر سال مفصل. تو دلش مونده بود. گفت جمع شيد بپزيم حداقل بچه هاي خودمون بخورند. جز سه چهارتا همسايه هم به كس ديگه اي ندادند. ولي.. ولي سهم تو رو گذاشتند كنار كه برات بيارم! منم گذاشتمش تو فريزر. نمي دونم چند سال بايد اونجا بمونه؟!


گرم باز آمدي محبوب سيم اندام سنگين دل / گُل از خارم برآوردي و خار از پا و پاي از گِل

Sunday, July 09, 2006

فينال

يه ربع ديگه فينال جام جهاني 2006 هم شروع مي شه. فينالي كه نه تنها يه پاش برزيل نيست بلكه حتي آرژانتين و آلمان هم نيستند و نه حتي انگليس يا ديگه لااقل هلند. بابا حداقل ترينيداد و توبوگو ! آخه فرانسه و ايتاليا هم مي شه فينال؟؟؟!! :((

كاش ايتاليا ببره كه ديگه اين فرانسه بي همه چيز اقلا قهرمان نشه. اااه.

Saturday, July 08, 2006

سكوت

بالاخره تمام شد. البته فعلا !

پر از حرفم ولي فعلا حس نوشتن اصلا نيست. باشه براي بعد...