Friday, February 17, 2006

بلند شو

چند وقت پيش يه شب يه فيلمي تلويزيون پخش كرد كه خيلي اتفاقي و خيلي شانسي من ديدمش به نام « انجمن شاعران مرده ».
فيلم فوق العاده قشنگي بود با ديالوگهاي بسيار جالب كه اگه يه بار ديگه هم پيش بياد مي بينمش. فقط يه جمله اش براي خودم و شما:

ْ« من زندگي ميكنم تا فرمانرواي آن باشم نه برده ي آن »

دارم سعي مي كنم بعد از مدتها معلق بودن رو هوا و زمين دوباره فروانرواي زندگي باشم. البته خيلي وقته دارم سعي مي كنم ولي الان دارم از كلام به سمت عمل ميلغزونمش.

بايد خيلي كارها بكنم و قبل از هر چيز ناچارم از اين سد كنكور كه جلو رومه بگذرم. اين قدم اوله . آزمونيه كه هم جديت و پشتكار و مصمم بودنم رو محك مي زنه. هم من رو هدايت مي كنه به راهي كه مي دونم بايد از اونجا شروع كنم. راهي كه هميشه بزرگترين روياهام اونجا گره مي خورد. از وقتي خودم رو شناختم در پي چيزهايي بودم كه وقتي بهشون نزديك شدم فراموششون كردم. اينبار فراموش نخواهم كرد كه اومدم كه دريا بشم.. اينبار ...


بهرزه بي مي و معشوق عمر مي گذرد
بطالتم بس از امروز كار خواهم كرد.

Tuesday, February 14, 2006

والنتين

دلم از خيلي روزا با كسي نيست...

چي؟ دروغ مي گم؟ مثل سگ؟!
آره راست مي گي دروغ مي گم. مثل سگ.!

Thursday, February 09, 2006

هر كسي عزاي چيزي را مي گيرد

ديروز تاسوعا بود مي دونستي؟ امروز عاشوراست مي دوني؟ يادت مونده؟ مي پرسي چي شده كه امسال سنگ تاسوعا و عاشورا به سينه مي زنم؟ نه اشتباه نكن سنگ خودمو به سينه مي زنم. فقط خودم. كه حتي نذري پزون اين روزا هم منو به خيال تو مي بره. واقعا يادت نيست؟ يادت نيست كه شوهر خاله من هر سال تاسوعا قيمه مي پزه؟ و چقدر تو دوست داشتي. ديروز همه اونجا جمع بودند مثل هر سال. من هم شب رفتم اونجا . هر قاشقي كه به دهان گذاشتم سعي كردم به همه چي فكر كنم جز تو. آخر شب خاله گفت: براي ... كشيدم گذاشتم كنار يادت باشه ببري.
آخ. مصتاصل نگاهش كردم و تشكر . چي بايد مي گفتم؟ گفتم مسافرته. خاله گفت به هر حال من كشيدم براش...جات خالي نباشه ، امسال خيلي هم خوشمزه شده بود دقيقا همون طعمي كه تو دوست داشتي...

هيچ چي نگفتم. به روي خودم نياوردم كه چيزي جايي گم شده، كه يه چيزي سر جاش نيست. عوضش.. عوضش...
عزيزم چرا حداقل اگه مي آي به خوابم جوري نمي آي كه صبح احساس نشاط كنم؟ چرا مي آي و فقط به حد جنون ديوونه ام مي كني و مي ري؟ چي مي خواي بهم بگي؟
چند روزه دارم خوب درس مي خونم. تو رو به اون خدايي كه مي پرستي بذار درسمو بخونم. بذار امتحانمو بدم بعدش هر قدر خواستي شبا بيا و دلم رو ريش ريش كن برو.
گريه هام كوه صبورو مي شكنه ، گريه ي مرده غرور و مي شكنه...

صبح كه بيدار شدم باورم نمي شد بتونم از تو رختخواب بيام بيرون چه برسه به اينكه بتونم فركانس و طول موج هم حساب كنم. تنها فكري كه منو از جام بلند كرد اين بود كه بعد از مدتها قرآنم رو بردارم و ازش آرامش بخوام. همون قرآني كه صبح هاي زود با هم مي خونديمش. يادته؟ بعد از نماز. يادته بعضي وقتها چقدر مي چسبيد؟ از دو سال پيش به اين ور از بعد اون فاجعه ديگه نتونستم انقدر دلمو صاف كنم كه بايستم در برابر خدا و نماز بخونم. ايمانم هم با تو رفت. مثل خيلي داشته هاي ديگه ام.
نشستم رو به قبله و بازش كردم. برام خيلي جالب بود. سوره حج. از قرباني و احسان مي گفت و بشارت بر نيكوكاران...همونجا عهد كردم... نذر كردم...

نمي دونم چي بود ولي آنقدر بود كه بعدش بشينم و تا ظهر درس بخونم.

خدايا تنها وجودي هستي كه هنوز گاه گاهي مي تونم باهاش حرف بزنم. بيش از اين ازم فاصله نگير لطفا.



غمت چو كوهي به شانه ي من/ ولي تو بي غم از غم شبانه ي من، چو نشنوي فغان عاشقانه ي من
خدا تو را از من نگيرد، نديدم از تو گرچه خيري / به ياد عمر رفته گريم ، كنون كه شمع بزم غيري.
بهار من گذشته شايد



به سينه ي من هنوز اميدي به شوق ديدن محالي / به خاطر او چه مانده آيا دگر زمن به جز خيالي؟
درد بي درمونمو با كي قسمت بكنم؟ / با غم دوري او كاشكي عادت بكنم
خاموش و غمگين چون شام يلدا بي ستاره آآآآآه
بين من و او راهي كه تنها شوره زاره

Friday, February 03, 2006

براي روز ميلاد تن خود ، من آشفته رو تنها نذاري

تو 8 سال گذشته من تنها كسي بودم كه برات تولد مي گرفتم. نه خانواده من خيلي اهل تولد بازي بودند و خوشبختانه نه خانواده تو.
تو اين دو سه سال آخر هم كه بيشترش رو باهم قهر بوديم يا به دلايل معلوم در ارتباط نبوديم هر وقت كه خيلي دلم تنگ مي شد اگه تو نيمه اول سال بوديم حساب مي كردم كه تا روز تولدم چقدر مونده. چون مي دونستم كه تو هر شرايطي روز تولدم پيش من هستي. و اگه تو نيمه دوم سال بوديم هم روزها رو تا روز تولد تو مي شمردم. چون مي دونستم تو هر شرايطي روز تولدت منتظرمي. منتظر صداي من، خود من و هديه ي من. تو بدترين حالت هم روز تولد هم رو از دست نداديم كه اعتراف مي كنم بين همه روزهاي سال هيچ روزي رو به اندازه چهاردهم بهمن دوست نداشتم. هميشه منتظر اين روز بودم و هميشه فكر مي كردم كه امسال چه هديه اي تو رو بيشتر ذوق زده مي كنه و امسال براي اين روز عزيز چي كار كنم و...

ولي... ولي... ولي امسال... امسال از روزي كه رفتي از خدا مي خوام كه به اين روز نرسيم. مي خوام كه بهمن امسال چهاردهم نداشته باشه. تحمل اينكه امروزت مال من نباشه سنگينتر از شونه هاي منه. امسال تقويم رو با ترس و نگراني ورق زدم و روزها رو با نااميدي خط زدم تا اينكه به امروز رسيديم.
چندين بار فكر كردم كه هديه اي تهيه و برات پست كنم و باور كن كه هم تصورش انجامش بسيار سخت بود و هم منصرف شدن ازش. بهرحال مقابل خودم ايستادم و خدا رو شاهد گرفتم كه...
بغض پاييزي ام من، بغض يك غروب غمناك..

عزيزم داري چي كار مي كني؟ بدون من؟ بدون من؟

يادته پارسال كه روز تولدم مسافرت بوديد و تلفن هم كه زدي صحبتمون بسيار سرد بود؟ يادمه كه بعدها هر دو فهميديم كه بعد از اون تماس تلفني حال من بهتر از تو و حال تو بهتر از من نبوده. يادمه وقتي برگشتي برام اينو مي خوندي: « براي روز ميلاد تن خود ، منه آشفته رو تنها نذاري... » يادته؟ يادته مي گفتي كه روز تولدم مال توست؟ يادته مي گفتي خيلي غصه خوردي كه پيشم نبودي؟ يادته مي گفتي كه روز تولدمو ازت نگيرم؟ يادته...؟ حالا اينبار من همه اينا رو به تو مي گم. حالا من آرزوي محال مي كنم كه اينجا باشي و برات تولد بگيرم. برق چشاتو وقتي كيكت رو مي بري و كادوت رو باز مي كني ببينم. كه هزار بار ببوسمت و روز تولدت رو به خودم به خاطر بودنت تبريك بگم. كه بهت بگم امروز روز توه ، امروز تو پادشاهي. كه همه هوسهاي كوچيك و بچه گانه ات رو پاسخ بگم و از لذت بردنت لذت ببرم از بودنت، از تو كه تويي. از تو كه هزار بار بهت گفتم كه قشنگرين نغمه ي زندگيم بودي. نغمه اي كه ديگه هرگز آواش رو نخواهم شنيد. كه...

با تو گل بود و ترانه ، با تو بوسه بود و پرواز
گل و بوسه بي تو پژمرد ، بي تو پژمرده شد آواز


و اما هديه امسال من به تو براي تولدت يه بغل دلتنگيه و ديگر هيچ...



من هواي گريه كردن، تو صداي گريه ي من / ياور خوب و نجيبم، بي تو من خيلي غريبم
بي تو هر لحظه يه قرنه ، هر نفس زخم كشنده / تنها با گفتن اسمت، رو لبام مي شينه خنده
آخ كه اين فقط يه لحظه است، بعد از اون هاي هاي گريه ست
جاي هر آواز اينجا، هر صدا صداي گريه ست