Tuesday, July 26, 2005

شيدايي

ولي روز تولد من اومد.
امسال به جاي 21 تير 31 تير تولدي دوباره بود برام.

دو روز گذشته رو نمي دونم كجا بودم فقط مي دونم كه رو زمين نبودم.

دلتنگي رو، حسرت با هم بودن روزهاي گذشته رو، تاسف جدايي سالهاي آينده رو... تو نگاهش ، تو صداش و تو حرفاش ديدم و شنيدم و يكبار ديگه باور كردم.
براي 24 ساعت هر دو زمان و مكان و همه اونچه رو كه تو اين مدت اتفاق افتاده بود رو فراموش كرديم و باز شديم همون دو دلداده افسانه اي. بدون هيچ مانعي، هيچ فاصله اي وهيچ حد و مرزي.
باز هم شب و شمع و عطر نسكافه كه توي اتاق پيچيده بود و خانم پروين با اون صداي سحركننده و همون آهنگ معروف: امشب در سر شوري دارم ، امشب در دل نوري دارم، باز امشب در اوج آسمانننننم ... و من و تو كه باز در اوج آسمان بوديم.

عزيزم مرسي به خاطر همه چي. مي دونم كه هم من و هم تو پريشب آرزو كرديم كه هرگز صبح نشه ولي...حيف كه هرگز زمان رو نمي شه متوقف كرد..مگر با... با.. با مرگ.
اي كاش اي كاش اي كاش مي تونست ادامه پيدا كنه، تا هميشه.


پ.ن: راستي مرگ نويس عزيز نصيحت برادرانه ات رو(البته بدون ذكر منبع(كامنتهاي اين پست)) براش نقل كردم. نخنديد، گفت: پس نصيحت شدي كه امروز اينقدر خوبي!!!!!


گر عشق او گنه باشد ، غرق گناهم . غرق گناهم. غرق گناهم...

Thursday, July 21, 2005

search

يه كم پيش در حالي كه فقط من خونه بودم اين پسره زنگ زده مي گه دو تا كيسه زباله بزرگ مي خوام. گفتم ok رفتم تمام آشپزخونه رو زير و رو كردم،نبود كه نبودآخرش دو سه تا از اين كيسه هاي بزرگ شهروند پيدا كردم بردم مي گم: چيزي بزرگتر از اينا پيدا نكردم.
ميگه: تو اينا جا نمي شه.
ميگم. خيلي گشتم، فكر نكنم داشته باشيم.
ميگه: آخه تو اصلا اينجا هستي؟ اصلا مي دوني چي به چيه؟

ببين كار ما به كجا رسيده كه ديگه نظافتچي مون هم بهمون متلك مي گه.

Monday, July 18, 2005

اشتباه چاپي

نشسته بوديم پاي اينترنت و داشتيم واسه خودمون صفا مي كرديم كه مادر سراسيمه پريدند تو اتاق كه: چه نشسته اي خواهرت كلاس است و فراموش كرده بودند و حالا دير شده. برو سريع بيارش كه الان گرگ هاي خيابان تكه و پاره اش كرده اند. ساعت كامپيوتر رو نگاه كردم ديدم 5/8 است و هنوز يك ربع مونده تا تعطيل شدن ايشان ولي مادر تاكيد داشتند كه نخير بدو سريع بيارش، ساعت 9 است. خلاصه ما هم جوگير شديم و چنان سرعت عمل به خرج داديم كه حتي يادمان رفت كفش پايمان كنيم.
نتيجه اينكه 10 دقيقه جلو در كلاس ايشون سوت زدم تا تعطيل بشن. ظاهرا ساعت ديواري ما تنظيمش بهم خورده بوده.
اين كلاس رفتن و برگشتن هاي خواهر ما هم هر بارش شده يه داستان. اون از دفعه پيش كه از ترس اينكه مامان براي بر داشتن سوييچ بره تو اتاقم و بساطم رو ببينه مجبور شدم از تو حمام بپرم بيرون اينم از اين دفعه. حالا ببينيم دفعات بعد چي سرمون مي آد

Thursday, July 14, 2005

جاي خالي

اولين بار بود كه با هم قهر مي كردند.
گفت: تمام روز جاي يه حفره تو سينه ام خالي بود.
پرسيد: تو هم؟
گفت: جاي تو توش خالي بود.

ديروز بعد از شش، هفت سال براي اولين بار روز تولدم بدون تو گذشت. روز خوبي نبود، روز سختي بود. تا بعد از ظهر كه تو زنگ زدي رو طاقت آوردم ولي تلفنت با اون لحني كه من ازش متنفرم تمام مقاومتم رو درهم شكست... عزيزم مگه مجبورت كرده بودن كه بهم زنگ بزني؟ احساس دين يا وظيفه مي كردي؟
گفت : داره بهت خوش ميگذره؟
گفتم: نه، چيزي براي خوش گذشتن وجود نداره.
گفت: همين كه بد نگذره خودش خوبه.
فهميدم كه ديگه حرفي برا گفتن نمونده. لعنت به تو كه بيشتر از همه دنيا دوستت دارم.

با اينكه از پريشب تا همين الان مهمون داشتم و حتي يك لحظه هم تنها نبودم و گل و كيك و تولد بازي با دوستان ولي... ولي تمام روز جاي يه حفره تو سينه ام خالي بود.

Monday, July 11, 2005

شكرانه

مي دونيد مهم نيست كه اعضاي خانواده ات رو مدت طولاني نبيني. مهم اين نيست كه از نظر فيزيكي از هم دور باشيد. بيشتر ما خيلي دلمون براي خانواده هامون تنگ نمي شه اين اشكالي نداره ولي خيلي مهمه كه خانواده ، خانواده باشه. مهم اينه كه انسجام خانواده حفظ بشه، مهم اينه كه اعضاي خانواده در كنار هم باشند نه در مقابل هم و... بگذريم.
خلاصه كه اينها هم برگشتند، سالم و سرحال. خدا رو شكر.

در شمار ار چه نياورد كسي حافظ را
شكر كان محنت بي حد و شمار آخر شد

Saturday, July 09, 2005

اعتراف

اولين بار بود بدون بچه ها راضي به سفر مي شدند. احتمالا چاره اي جز اين نديدند.
انتظار نداشتم بياد و باهام خداحافظي كنه. در رو كه باز كردم انگار چهره تكيده اش رو بعد از سالها مي ديدم. احساس كردم چقدر داغون شده. وقتي منو براي خداحافظي بوسيد، گفت: اگه برنگشتيم منو ببخش. من از تو كينه اي به دل ندارم، تو هم از من كينه به دل نداشته باش. هيچ نگفتم فقط نگاهش كردم. نگاهي كه مطمئنم هيچ چي از توش نمي تونست بخونه. نه غم آشكارش رو ، نه حسرت پنهانش رو. يه خداحافظ و ديگر هيچ... و رفت...
در پاركينگ رو كه پشت سرش بست سرم رو با استيصال گذاشتم رو چهارچوب در و...
يادم اومد كه چقدر دوستشون دارم. هم مادر رو و هم پدر.
و هم بقيه اعضاي خانواده رو.هر چند كه همديگه رو نمي فهميم، هر چند كه با هم خيلي اختلاف داريم ولي شايد به جرات بتونم بگم بيشتر از هر كسي تو دنيا دوستشون دارم گرچه كه هرگز اينو نخواهند فهميد.
براي اولين بار ارزش خانواده رو درك كردم وارزش انسجام يك خانواده رو و خيلي چيزهاي ديگه.
به اتاقم برگشتم. مطابق عادت رو به قبله زانو زدم و براي سلامتي و خوشحالي شون دعا كردم. دعا كردم به سلامت برسند و به سلامت برگردند و بهشون خوش بگذره هر چند كه از اين بابت خيلي هم مطمئن نيستم.
بعد از مدتها احساس كردم كه چقدر به وجودشون احتياج دارم. نه احتياج مادي و جسمي و روزمره. احتياج روحي. اينكه باشند، سلامت باشند و شاد و دلخوش.
تا برسند و از سلامت رسيدنشون با خبر بشم آروم نمي گيرم. آخ كه انگار اين 4،3 ساعت مي خواد يه عمر طول بكشه.

Wednesday, July 06, 2005

خشم اژدها

شما وقتي عصباني مي شيد چي كار مي كنيد؟ وقتي خيلي عصباني مي شيد چي كار مي كنيد؟ وقتي كه خيلي خيلي عصباني مي شيد چي؟


من معمولا سريعا خودم رو به اتاقم مي رسونم، در رو پشت سرم مي بندم، مشتم رو گره مي كنم و مي كوبم تو ديوار. ديگه تبديل به يه عكس العمل ناخودآگاه شده، قبل از اينكه بفهمم چي شد مي بينم يه تورفتگي ديگه رو ديوار ايجاد شده. يه ضربه به جاي دادي كه نزدم، به جاي كاري كه نكردم وحرفايي كه نگفتم. شدت ضربه متناسبه با شدت عصبانيتم. بعدش هم شروع مي كنم به بالا و پايين كردن اتاق وقتي كمي آروم شدم خودم رو مي اندازم روي تخت و سعي مي كنم بخوابم. خواب، آرام بخش همه طبايع.
البته بعضي لوازم جانبي هم هستند كه بسته به شرايط براي ريلكس شدن ازشون استفاده مي شه كه در اين مقوله نمي گنجه.


ديروز وقتي جاي مشتم رو روي ديوار ديدم فهميدم كه خيلي خيلي عصباني بودم. هميشه فقط مي رفت تو، اين دفعه رنگش هم ريخته بود. حالا هنوز اون برآمدگي انتهاي انگشت وسط روي مشتم درد مي كنه.

Monday, July 04, 2005

مشورت

بچه ها من يه مشكلي دارم اين كامنت دوني لامذهب من نمي دونم شمردن بلد نيست يا بعضي از كامنت هاي با ارزش شما رو قورت ميده؟؟ مي آم مي بينم مثلا 4 تا كامنت دارم بعد از خوشحالي كم مي مونه جان به جان آفرين تسليم كنم، مي رم تو مثلا مي بينم 2 تا بيشتر نيست.
يا هم اينكه خرابه و حال آدم رو مي گيره. ديدم كه شما هم كم و بيش ازش گله منديد.
خلاصه كسي يه كامنت دونيه خوب مجانيه بي درد سر سراغ نداره بهم معرفي كنه؟

يه توصيه هم من بكنم، اون هم اينكه هميشه متنتون رو كه نوشتيد قبل از اينكه بفرستيدش يه كپي ازش بگيريد تا اگه بلايي سرش اومد لازم نباشه دوباره بنويسيدش كه حوصله تون نياد.

پيشاپيش از همكاري شما تشكرميكنم. مخلص همه تون : gadfly

Sunday, July 03, 2005

شرح حال

اينو امروز اتفاقي تو يكي از وبلاگها خوندم، دلم خواست طلا بگيرمش.


به وفاي تو طمع بستم و عمر از كف رفت
آن خطا را به حقيقت كم از آن تاوان نيست

به حقيقت كم از آن تاوان نيست. حالا چي مي گي؟