Monday, January 31, 2005

باز هم خونه

خوب ما برگشتيم. برعكس انتظارم سفر بدي نبود. يه جور تجديد قوا، يه تمدد اعصاب. ميدونيد يكي از ايرادهاي من اينه كه تنبل ترين و بي حوصله ترين آدم دنيا هستم. ميتونم تا قيامت توي خونه بخوابم. بايد يقه ام كنن و ببرنم وگرنه خودم با زبون خوش جايي برو نيستم. به هر حال رفتيم و اومديم و باز روز از نو و از روزي هم خبري نيست

Thursday, January 27, 2005

يه سفر بي موقع

به نظر شما اين موقع سال تو اين هوا وقت شمال رفتنه؟!!!
آخه دليل نمي شه كه چون حالا تعطيله زرتي بزني و بري شمال كه. آقا اصلا من نخوام برم سفر كي رو بايد ببينم؟

Saturday, January 22, 2005

بابا بزرگ

امروز مراسم سوم هم برگزار شد. پدر بزرگ من نبود ولي دوستش داشتم و متاسفم كه ديگه نيست. بايد ياد بگيريم كه اين هم بخشي از زندگي هر انسانيه و بپذيريم. راهيه كه خواه نا خواه همه مي رن.
به خدا مي سپارمش وآرزو مي كنم كه روحش شاد باشه.

مي رن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا مي مونه

Monday, January 17, 2005

يك خاطره

هنوز هوا خيلي سرد نشده بود، ما هم از سر تنبلي هنوز بخاري رو راه نيانداخته بوديم. يه روز ناغافل پدربزرگش اومد خونه مون. روز خوبي بود. هيچ وقت مثنوي معنوي خوندنش يادم نمي ره. پيرمرد سرحال و جالبي بود. كتاب خوان و اهل فضل و ورزش و ... خلاصه موقع خواب شد و ما كه عين خيالمون نبود ولي بيچاره پيرمرد تا صبح لرزيد. صبح هنوز سپيده نزده توي خواب نوه رو بوسيده بود و رفته بود.بعدا شنيديم مسيري طولاني رو كه يك كورس كامل تاكسي بود پياده رفته بوده و خودش مي گفت: راهي نبود نزديك بود!!!!
مردي كاملا دوست داشتني كه بعدها هم هر بار منو مي ديد از اينكه بين من و نوه اش چنين دوستي محكم و ناگسستني برقراره ابراز رضايت و تحسين مي كرد و هميشه خاطره اون شبي رو كه مهمان ما بود يادآوري مي كرد. شبي رو كه تا صبح از سرما لرزيده بود.
بالاخره رفتم ديدنش. زير تنفس مصنوعي با كلي دستگاه كه بهش وصل بود. تو كما بود و هيچي نمي فهميد (البته به گفته پزشكا) هيچ نشاني از اون پيرمرد سرزنده اي كه من مي شناختم درش نبود.
مي دونم كه زنده نمي مونه. وقتي برگشتم خونه هنوز اعصابم خورد بود. ببين زندگي با آدما چه مي كنه.
دو روزه حتي جرات نكردم زنگ بزنم حالشو بپرسم.

عجب رسميه، رسم زمونه قصه ي برگ و باد خزونه

Thursday, January 06, 2005

در حاشيه همون عروسيه

يه لحظه متوجه شدم خواننده داره اون وسط ميگه: گل گل گل، گل از همه رنگ، سرتو با چي مي شوري با شامپو گلرنگ. و همه اون جماعت دارند با اين آهنگ مي رقصند.
نمي دونم اونا هم فهميدن كه با چي رقصيدن يا فقط من متوجه شدم؟!

Monday, January 03, 2005

در حاشيه عروسي

اعتراف مي كنم كه يه جورايي از زير ديدنش در مي رفتم. نمي دونم چرا. شايد نگران بودم، نگران اينكه تحويل نگيره يا... البته موقعيتش هم زياد پيش نيومده بود.
بهزاد، اين دوست دوران كودكي و نوجواني. يه زماني چقدر دوستش داشتم. هنوز هم دارم و حالا ميتونم بگم كه خانومش رو هم طي همين يكي دو ديدار كمتر از خودش دوست ندارم. دختري بسيار گرم و صميمي، زيبا و پر شر و شور، خوش قلب و دوست داشتني.
بهزاد جان جداً بهت تبريك مي گم، به فاطمه عزيز هم همين طور. براي هر دوتون آرزوي سالهايي خوب، خوش و سلامت با همين درجه از عشق و دوستي مي كنم.
دلم مي خواد رابطه قطع شده ام رو باهاشون از سر بگيرم. دوست دارم بيشتر ببينمشون هر دوشون رو. يعني اونا هم دوست دارن؟
رابطه شون به قدري دوستانه ونزديك و يكرنگ بود كه اولين زوجي بودند كه من رو به ياد اون روزهاي خودمون انداختند. حيف. يادش خوش. فقط خدا مي دونه چقدر دلم برا تو و اون روزا تنگ شده.